حمایت از واحد فنی سایت باب الحرم : شماره کارت 5892-1013-5929-2857 به نام علیرضا ملکی

نمایش جزئیات

روضه و توسل_ویژۀ شب جمعه و ایام محرم _حجت‌الاسلام استاد شیخ حسین انصاریان

روضه و توسل_ویژۀ شب جمعه و ایام محرم _حجت‌الاسلام استاد شیخ حسین انصاریان

اینقدر این طبیب عاشق بیمار بود که یک ذره نسبت به مخالف نفرت پیدا نمیکرد ، یک ذره ... اینو برا اونایی که نشنیدن میگم .حادثۀ کربلا تکرارش نوره ، عرشیه ، ملکوتیه . دوتا برادر از خوارجِ نهروان بسیار پر کینه ، از اولِ طلوع صبح با امام جنگیدن تا سه بعدازظهر . چون تحقیق کردن امام ، چهار شهید شد . سه بعداز ظهر کسی دیگه نمونده بود . آخرین سرباز ، شش ماهه بود که شهید شد بود . امام جلویِ لشکر رو اسب سوار بودن . داغ دیدن ، تشنه ان ، گرسنه ان ، گرمه ، گردوغبارِ ... به لشکر فرمودند : فقط چندلحظه سکوت کنید . چندلحظه سکوت کردن ... فرمود : به خیمه های من گوش کنید . ببینید چه صدایی میاد ؟ چه صدایی میاد ؟ همه داشتن ناله میکردن ، همه داشتن گریه میکردن ... تو این گوش دادن یه مرتبه برگشت فرمود : با چه لحن با محبتی !فدای اون صدات بشم ...* حسین جان،تقریبا از هفت،هشت سالگیمون این صدای تو رو ماجواب دادیم تا حالا ... بعدشم جواب میدیم . ما نیاز نداریم از تو جدا بشیم ...*صدا رو گوش بدید و گوش دادن اونا برگشت فرمود: «هَل مِن ناصِر یَنصُرُنی ؟ هَل مِن مُعین یُعنُینی وهَلْ مِنْ ذَابٍّ یَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللَّهِ؟ » این دوتا داداش،اینا از خوارج نهروان بودن ،ابوالحتوف بن حرث انصاری و سعدبن حرث،برادربزرگه برگشت به برادرکوچیکه گفت : شنیدی ؟ خب دوتا صداست .یکی صدایِ گریه اهل بیتِشِ ،یکی صدایِ هل منِ ناصر شه ، شنیدی ؟ گفت :آره ،چرا معطلی ؟ چرا معطلی ؟ برگشتن به لشکر ، پنجاه ،شصت نفر رو کشتن . هر دو رو با تیر و نیزه و شمشیر زدن خوردن زمین ... ابداً توقع نداشتن ابی عبدالله بیاد بالا سرشون ... حسین،طبیبِ عاشقِ ...*وای حسین جان ...* هنوز نمرده بودن که دیدن ابی عبدالله کنارشونه و داره میفرماید :«رَحِمَ الله لَکُما »نگفت خدا بیامرزدتون،فرمود : رحمت خدا رو براتون میخوام . هر دو هم الان پایینِ پا دفنن ... مسیر درمان این طبیبان طولانی نیست ، زمان زیادی نمیخواد ... حرفم تمام ... از این سه تا طبیب فاصله نگیریم دورنشیم ... روضه امروز رو بگذارید امام عصر براتون بخونه ، حسین جان .... میگه :حسین جان ،وسط میدان بودی . چون دیگه توانت داشت تموم میشد «فَأَحْدَقُوا بِک َ مِنْ کُلّ ِالْجِهاتِ»دایره وار دورتو گرفتن که راهِ بیرون رفتن نداشته باشی ... وای... گاهی میگن یه کاری کردن نتونست تکون بخوره ... میگه :حسین جان حلقۀ محاصره رو هی تنگش میکردن که همه بتونن به تو دسترسی پیدا کنن ...*وای وای ...   کلماتِ امام زمانُ دقت کنید ، بیاید ماهم مثل زینب زخم به جیگرمون بخوره ، چه عیبی داره ؟* «وَ اَثخَنُوکَ بِالجَراحِ»از نوک سر تا نوک پا زخما داشت تو رو بیحال میکرد ... توان تورو داشت میگرفت...«وَ اَثخَنُوکَ بِالجَراحِ »توانتو داشت میاورد پایین ... «حالُوا بَیْنَک َ وَ بَیْنَ الرَّواحِ »چنان حلقه رو تنگ کردن که راه رهایی نداشته باشی ... نتونی تکون بخوری ...  وای حسین جان ... «وَلَمْ یَبْقَ لَک َ ناصِرٌ »تو اون زمین یه نفر نبود تو رو یاری بده...تک مونده بودی...غریب مونده بودی ... «وَ أَنْتَ مُحْتَسِبٌ صابِرٌ » لحظه به لحظه میگفتی :خدایا با تو دارم معامله میکنم... خدایا هفتاد و دو نفر رو که با تو معامله کردم، حالا نوبتِ خودمه ... خدایا چی خلق کردی و چی دیدی ؟* «تَذُبُّ عَنْ نِسْوَتِک َوَ أَوْلادِک »با اینکه حلقه تنگ شده بود ، راه بیرون رفتن برات نذاشته بودن ، اما همش تو فکر این بودی که از زنها دفاع کنی ... داشتی میگشتی تو این حلقه که کسی حمله نکنه به خیمه ها... وای حسین جان ... من دیشب تا حالا این روضه رو نمی فهمیدم . هی برمیداشتم نگاه میکردم این جمله ش :امام زمان چی گفتی ؟ *حتی کار به جایی  رسید «نکسوک من جوادک »خودش نیفتاد ... انداختنش ... از رو اسب انداختنش ... خیال میکنی اومدن با دست کشیدنش پایین ؟... با صدتا نیزه انداختنش پایین ... آی ، آی ... امام زمان میگه : حلقه خیلی تنگ بود . وقتی انداختنش زمین جا میخواستن وا کنن «تَطَؤُکَ الخُیُولُ بِحَوافِرِها» این اسبا اومد رو بدنت ... میرفتن و میومدن و تو زنده بودی ...  «تَعلُوکَ الطُّغاهُ بِبَواتِرِها» حلقه گشادتر شد ، ریختن سرت ... جا پیداکردن بتونن هجوم کنن ... حسین من ... «رَشَحَ لِلمَوتِ جَبِینکَ » عرق مرگ به پیشونیت نشست... «وَ اختَلَفَ بِالاِنقِباضِ وَ الاِنبِساطِ شِمالُکَ وَ یَمِینُکَ » افتاده بودی و اسبام روت اومده بودن ... تنها قدرتت این بود که تو حال افتادن دستاتُ اینور اونور میکردی ... چرا دستاشو حرکت میداد ؟ درد میکشید .....  « تُدیرُ طَرْفاً خَفِیّاً إِلى رَحْلِک َ وَ بَیْتِک » همینجوری از زیر دستای دشمن توان این مقدار و داشتی یه خورده پلکتُ بیاری بالا ببینی حمله نکردن ،نرفتن رو خیمه ها ؟ نگران بودی ... «وَاَسْرَعَ فَرَسُكَ شارِدا » اسب تونست راه بازکنه براخودش ... چون وقتی وضع تورو دید ، به شدت بالا و پایین میپرید . اسب بالا و پایین میپرید ... حیوون فهمید چه بلایی سر تو اومد ! اون جنس دوپایِ خبیث نفهمیدن چه کار میکنن ! بالا و پایین میپرید ... «اِلى خِیامِكَ قاصِدا »دید دیگه پیش تو نمیتونه وایسته ، کاری نمیتونه بکنه ... به طرف خیمه رفت ... «مُهَمْهِما باِكیا »اسب داشت بلندبلندگریه میکرد ... اسب اشک میریخت ، رسید... «فَلَمّا رَاَیْنَ النِساءُ جَوادکَ مَخْزِیّاً» زن و بچه یه مرتبه بیرون ریختن ... اسبتو دیدن دل شکسته ست ... اشک داره میریزه ... «وَ نَظَرنَ سرَجَکَ عَلَیهِ مَلوِیّاً» دیدن زینِ اسب وا شده ... معلوم میشه ابی عبدالله رو به زور کشیدن پایین که زین برگشته بود آی ... وای ...  «بَرزَنَ مِن الخُدُورِ» هیچ دختر و زنی ، جدِ بزرگوارم ، نموند که بیرون نیاد ... ریختن بیرون همه ... خب چه حالی ...؟ « وَلِلْخُدُودِ لاطِمات » سیلی به صورت میزدن ،سیلی...«وَلِلْوُجُوهِ سافِرات » این نقابای رو دماغ و چشمشون افتاد ... «وَ بَعدَ العِزَّ مُذَّلَّلاتُ » دیدن بعد اون همه عزت خوار شدن ... آی ... «وَ إلی مِصرَعِکَ مُبادِراتٍ» وای نیستادن ... با پایِ برهنه ، با کندنِ مو ، با زدنِ به صورت ، شتابانِ ریختن تو میدان ... امام زمان میدیده میگفته ... وقتی رسیدم دیدم « وَ الشِّمْرُ جالِسٌ عَلى صَدْرِکَ» .