حمایت از واحد فنی سایت باب الحرم : شماره کارت 5892-1013-5929-2857 به نام علیرضا ملکی

نمایش جزئیات

قسمت پایانی _روضه و توسل جانسوز _ شب عاشورا _ حاج محمدرضا طاهری

قسمت پایانی _روضه و توسل جانسوز _ شب عاشورا  _ حاج محمدرضا طاهری

*روایت از امام سجاد هست که امشبم ابی عبدالله عده ای رو فرمود میخواید برید ،برید فردا اینجا هرکی بمونه کشته میشه،زن و بچه اش هم اسیر میبرن، اولین نفر هم که خطاب کرد تو جمع فرمود عباسم تو هم برو قربونت برم ...قمربنی هاشم بلند شد آقاجان سید و مولای من ،برم پسر فاطمه رو تنها بزارم؟!!

خوش بحالت زهیر هر موقع به اینجا میرسم میگم خدا یعنی میشه آخر عاقبت ما همینطور ختم به خیر بشه،تو این راه که میومدن هرجا ابی عبدالله خیمه میزد میگفت خیمۀ منو یه جایی بزنید حسین رو نبینم،چشمم بهش نیفته عثمانی مذهب بود ...

تو خیمه اش نشسته روایت میگه لقمه در دهان داشت میبرد ،پیک ابی عبدالله اومد زهیر آقام سلامت رسونده امر واجبی باهات داره،لقمه گذاشت گفته ای بابا،من گفتم یه جایی خیمه رو بزنید نمیخواستم باهاش روبرو بشم  همسرش گفت خجالت بکش زهیر ... پسر فاطمه دنبالت پیک فرستاده،قیامت چه جوابی میخوای بدی .. رفت اما هچکس ننوشته چه اتفاقی افتاد، بعضی ها میگن شاید ابی عبدالله کاری که با حبیب کرد ما بین انگشتش امشب باز کرد، یک به یک صحابه گفت حالا که اینا که موندن نگاه کنید ، فردا ببینید از چه نعماتی برخوردار هستید(جایگاشون تو بهشت بهشون نشون داد) میگن شاید به زهیر جاشو پیش پیش نشون داد ، شاید بعضی گفتن ابی عبدالله لوحش و بیرون آورد فرمود زهیر تو این لوح تو جزء شهدای کربلایی ... اما این قدر میدونم ارباب با یه نگاه زهیر و کربلایی کرد ...

حسین جان ... شب عاشوراست نمیخوای یه دونه از اون نگاه ها به  ما بکنی ... نگاهی کرد که امشب وقتی فرمود برید،اولین نفری که بعد قمر بنی هاشم تو صحابه بلند شد زهیر بود، عرضه داشت آقاجان اگه هزار بار منو بکشن، بدن مو آتیش بزنند خاکسترمو به باد بدن بازم مثه پروانه میام دورت میگردم ....اما یه عده هم رفتن،صدای پاشون که میومد داشتن میرفتن دل بچه های حسین رو سوزوندن زینب میگفت داداشم غریب داره میشه ... همه دارن میرن ...*

 

همه رفتن چقدر قافله لشکر دارد

ولی الله ببر غمزه ی اکبر دارد

همه رفتن چه باک از همۀ نامردان

کاروان تکیه به عباس دلاور دارد

همه رفتن غمی نیست که زینب مانده

امشبی را به حرم ناز برادر دارد

همه رفتند و نگفتن که در بین حرم

بین گهواره ربابی علی اصغر دارد

همه رفتند ونماندن و ببینند که تیغ

قصد بوسیدن شش کوشه حنجر دارد

همه رفتن حسین ماند و فقط چند نفر

و حبیبی که به دل شور فراتر دارد

همه رفتن ولی مانده غلام سیهی

که به تن بوی خوش نافه و عنبر دارد

 

*رفیقا اگه خوب غلامی کنی درخونه ابی عبدالله کاری که حسین با غلام سیاهش کرد با هر کسی از باغلاماش که داره از دنیا میره همون کارو انجام میده ... نمونه شو داریم مرحوم نظام رشتی نوکر خوب ابی عبدالله از همین دسته غلام ها بود یه عمری توبسر افتاده بود یه مرتبه دید دخترش و صدا کرد گفت بیا زیر بغلامو بگیر میخوام رو پا بایستم با تعجب نگاه کرد بابا رو، بابا میخوای روپا بایستی؟ گفت عزیزم مگه نمیبینی اربابم اومده بالاسرم .. به احترام حسین فاطمه میخوام روپا بایستم ..*

 

همه رفتن ولی مانده غلام سیهی

 

*این غلام سیاه وقتی داشت اذن میگرفت از ابی عبدالله؛آقا فرمود من تو رو آزادت کردم برو ..گفت کجا برم یه عمری غلامتی رو کردم آقاجان .. وقتی اجازه گرفت جنگ نمایانی هم کرده این غلام دیده ابی عبدالله از صبح هر کدوم از صحابه رو زمین افتادن حسین رفته بالاسرشون سرشونو رو دامن گرفته .. وقتی رو زمین افتاد به خودش میگفت غلام دیگه توقع بیجا نداشته باش اونا صحابه بودن تو غلام حسین بودی تو با اونا خیلی فرق داری .. تو غلام سیاه حسینی .. یه وقت دید سرش از روزمین بلند شد نگاه کرد دید ابی عبدالله بالاسرشه .. کاری با این غلام کرد که با هیچ کدوم از صحابه شم نکرده فقط با جوونش علی اکبر اینکار رو انجام داد .. دیدن حسین خم شد صورت به صورت غلامش گذاشت ...*

 

همه رفتند و به گودال ندیدند که دشت

سینه چاک از شرر ناله ی مادر دارد ...

بیا و با من هم سخن باش امشبُ

یا عقیقه ی یمن باش امشبُ

خیلی دلشوره دارم حسین بیا

مهمون خیمۀ من باش امشبُ

میخوام امشبُ یکم گریه کنیم

بیا تو آغوش هم گریه کنیم

بیا امشب تا سحر حرف بزنیم

خاطره هامو بگم گریه کنیم

 یادت بوسه به لب هات میزدم

تسبیح هامو من با دستات میزدم

نذاشتم کم بشه یه مو از سرت

یادت شونه به موهات میزدم

سرروی پرت میذاشتم یادِت

لب روحنجرت میذاشتم یادِت

شب به شب بجای زهرا مادرم

آب بالاسرت میذاشتم یادِت

یادته شب عروسی کردنم

گلوبند بستی به دورگردنم

یادته بعد سه روز ندیدنت

لرزه افتاد به تموم بدنم ...

 

*ام سلمه اومد در خونه مون ، در زد وقتی درو باز کردم دید دارم به پهنای صورت اشک می ریزم ... عزیزم ،دخترم، زینبم ، آیا با ازدواج با عبدالله ناراحتی، اذیتی .. نه ... عبدالله خیلی مرد خوبیه .. پس چیه قربونت برم ؟!! گفت مادر سه روز حسین مو ندیدم .. من یه لحظه حسینو نمی بینم بهم می ریزم ...*

 

یادته بالم شدی پرم شدی

مهمون این چشای ترم شدی

 

*ام سلمه گفت عزیزم چرا گریه میکنی گفت الان داداشتو خبر میکنم ؛ میگه اومدم درخونه ابی عبدالله در زدم دیدم ابی عبدالله داره گریه میکنه ... گفت منم دلتنگ زینبم گفتم اومدم ببرمت خونه ی زینب ..*

 

زیر آفتاب بودمو تو اومدی

یادته سایبون سرم شدی؟!!

 

*تا چشمو باز کردم دیدم ابی  عبدالله وایساده، گفتم الهی دورت بگردم کی اومدی؟! چرا بیدارم نکردی ... گفتی زینب ، دیدم آفتاب از روزنه در رو صورتت افتاده، گفتم جلو آفتاب بایستم اذیت نشی ... داداش یادته گفتم یه روز تلافی میکنم هنوز نشده برات تلافی کنم ...فردا یه موقعی زینب اومد کنار گودال نگاه کرد دید آفتاب رو بدن افتاده گفت حالا برات تلافی میکنم  اما گریه کنا نذاشتن یه مرتبه یه عده با کعب و نی رسیدن ....

 

هم واست برادری کردم حسین

هم یه عمری خواهری کردم حسین

از غم تو موی من سفید شده

من واسه تو مادری کردم حسین

 

 *حالا من گردنت حق دارم حسین جان*

 

 از غم تو میزنم ناله نرو

رفیق پنجاه و چند ساله نرو ...

فردا هر جا که میخوای بری برو

ولی اون طرف که گودال نرو ...

برو یه جا ،جای افتادن باشه

یه جایی که پیش چشم من باشه

برو جایی که شلوغ نشه سرت

جا برای دست و پا زدن باشه ..

 ترسم اینه دست و پا تو بشکنن

یا با نیزه دنده هاتو بشکنن

ترسم اینه پیش چشم دخترت

زیر چکمه ........

چرا به این حرفا دامن میزنم

چرا حرفای نموندن میزنم

به دلم بد افتاده غصه نخور

اصلا این حرفا چیه من میزنم

 

*ایشالله یه مو هم از سرت کم نمیشه ... حسین من ..جلو در خیمه ها ایستاده پاسبان خیمه هاس عباس یه وقت دید از دور یه سیاهی داره نزدیک خیمه ها میشه .. گفت هرکجا هستی بایست هر کی هستی وایسا ، اینجا پاسبان خیمه منم ... کسی جرات نداره نزدیک خیمه های برادرم بشه .. یه وقت دید صدا ناله ی آشناست .. صدا زد عباسم من زینبم .. زود دوید خودشو روی پاهای خواهر انداخت .. سیدتی مولاتی خانومم  چرا اومدی ؟! یه امشبو میتونی راحت بخوابی فرمود عباس جان اومدم یه خاطره ای رو برات زنده کنم ،عباس پسر امیرالمومنین،فهمیده چی میخواد زینب بگه،سرشو پایین انداخته عرضه داشت بفرمایین بی بی جان ..سراپا گوشم،گفت یادته شب بیست و یکم ماه رمضان،وقتی بابام همه رو از تو حجره بیرون کرد،فرمود به جرء بچه های فاطمه کسی نمونه تو هم سر تو انداختی پایین بری .. بله یادمه"بابام صدات زد عباسم تو نرو قربونت برم من باتو کاردارم .. کنار حسین نشوندت دستتو او دست داداشم گذاشت .. بی بی جان یادمه چرا این حرفا رو میزنی؟! گفت عباس شنیدم امروز برات امان نامه اومده ... آه.. چقد خجالت کشید قمر بنی هاشم ..عرضه داشت خانوم اجازه بده،امشبو به فردا برسونم ،به اینا نشون میدم که دیگه منو پیش تو خجالت زده نکنند ..(اما رفقا دستای عباس بسته شد نتونست جنگ کنه این خحالت براش موند تازه خجالت دو چندان شد رفت برا بچه ها آب بیاره نتونست سری که رو نیزه زده بودنا میگن هر موقع چشمش به زینب می افتاد چشاشو می بست ) هر موقع چشمش به سکینه می افتاد چشمش و می بست ...*

خدا به آبروی ابی عبدالله و به حق صحابه ی با وفای حسین مخصوصا گل سر سبد لشکر حسین قمر بنی هاشم ، ای خدا فرج امام زمان برسان ...

.