نمایش جزئیات
قسمت_پایانی روضه و توسل جانسوز ویژۀ ایام محرم _ شب عاشورا _ حاج محمد طاهری
حسین جان! چرا حرف رفتن اومد رولبِ تو؟ حسین جان! می ترسم از این اشک نیمه شبِ تو،حسین جان! وصیت نکن می میره زینبِ تو ،حسین جان! میدونی یه روزم تحمّل ندارم نباشی، میدونی چقدر سخته تو کوفه انگشت نماشی، میدونی هنوز زوده از خونواده ات جدا شی،حسین جان! عزیزم! دم آخری سخته روت و ببوسم، عزیزم! جلوتر از اون پنجه موتو ببوسم ، عزیزم! یه قولی بده که گلوتو بوسم ،عزیزم! نگو که، تو گودال به غارت میره پیرهن تو نگو که، با اسبای جنگی میان رو تن تو نگو که میذارن یه خنجر زیر گردن تو دعا کن رونیزه نبینم جگرگوشه هامو دعا کن نخندند به من تا دیدند گریه هامو دعا کن نبینند شلوغیِ بازارِ شامو دعا کن... الهی نینی اسیرم به دستم طنابِ الهی نبینی چقدر بی تو حالم خرابِ الهی نبینی که زینب تو بزم شرابِ یکی از بدترین و سخت ترین روضه ها برا قمر بنی هاشم امروز اتفاق افتاد ،برای سرداری که همه از خشمش فرار می کنند، نانجیب می خواست عبّاس رو میان خواهر و برادرها خجالت زده کنه، صدا زد: عبّاس! امروز برا تو امان نامه آوردم... شمر داره داد می زنه، ابی عبدالله فرمود: عباس! دشمنِ معطلش نکن، جواب بده، اومد قمربنی هاشم فرمود: چکار داری؟ گفت: عبّاس! ما قرابت داریم ،امان نامه آوردم برات، عباس گفت: من امان دارم پسرفاطمه امان نداره .... میگن: چنان شمشیر آقا قمر بنی هاشم کشید که اگر سرش رو شمر نمی کشید اولین کشته اون نانجیب بود، فرار کرد... امشب پاسبان خیام قمربنی هاشمِ، دید یه سیاهی داره میاد ،صدازد: بایست... فرمود عبباس جان! من زینبم... آمد خودش رو انداخت به پاهای زینب... همین امشب شما راحتی تا استراحت کنی، چرا آمدید؟ بی بی فرمود: می خوام یک خاطره تعریف کنم نشست، فرمود: عبّاس! یادته شب بیست و یکم بابام علی می خواست وصیت کنه فرمود به جز بچه های فاطمه همه برن بیرون تو هم اومدی بری، بابام فرمود: عباس جانم!تو هم بایست... همه کارم با توست؟ قمر بنی هاشم،عرضه داشت زینب جان یادمه چی رو می خواهی یاد آوری کنی؟ فرمود: یادته بابام دست تو رو توی دست حسین گذاشت، فرمود: عباسم! نیستم کربلا حسین رو یاری کنم... عوض من باید حسین رو یاری کنی... گفت: یادمه عزیز دلم، منظورت رو بگو... فرمود: شنیدم امروز برات امان نامه آوردن... عرضه داشت بی بی جان! خیالت راحت باشه تا جون در بدن دارم ازاین خیام پاسبانی می کنم، اگه حسین به من اجازه بده، فردا شمشیر زدن رو به اینها مشق می کنم.... فردا، هی عباس میگفت: داداش سینه ام داره سنگینی می کنه بذار برم میدان، امّا باز دستاشو ابی عبدالله بست فرمو:د برو فقط برای این بچه ها یه مقدار آب بیار...... امشب تو هم بگو:آقا جان! من میدونم آلوده ام،اما با همه ی این آلودگی هام عاشقِ تواَم،همه ی افتخارم اینه نوکر شما باشم... آقا جان! شما زهیر رو رفتی دنبالش،عثمانی مذهب بود، هر جا خیمه ات بر پا می شد،می گفت: خیمه ی من رو یه جایِ دیگه ببرید،چشمم به چشمِ حسین نیوفته،با یه نگاه عوضش کردی،آقا! حرف منم امشب اینِ...اگه تو بخوای میشه این بد رو هم خوبش کنی... همین زهیر وقتی ابی عبدالله فرمود:هر کی میخواد برِ،برِ....بلند شد گفت:آقا جان! کجا برم؟ اگر هزار مرتبه منو بکشن،بدنم رو قطعه قطعه کنن،بدنم رو آتیش بزنن،خاکسترم رو به هوا بدن،بازم میام دورِ سرت می گردم... اشکات رو روی دستت بگیر،دستای گدایت رو بالا ببر"اللهم عجل لولیک الفرج" .