نمایش جزئیات
از خوشی های جهان درد و غمت مارا بست-حسین سیب سرخی
از خوشی های جهان درد و غمت مارا بست
از زیادی عطای تو کمت مارا بس
ما همه ریزه خوره سفره ی احسان توایم
تکه نانی که دهی از نِعَمَت مارا بس
گر نشد قسمت ما دیدن بین الحرمین
زدن سینه به زیر علمت مارا بس
گرچه روی تو ندیدیم ولی در دم مرگ
گر بر این دیده گزاری قدمت مارا بس
تو یَم جودی و ما تشنه ولی در همه عمر
قطره ای از یَم جود کرمت مارا بس
کوفه را با تو حسین جان سر و پیمانی نیست
هرچه گشتم به خدا صحبت مهمانی نیست
به خدا نامه نوشتم،به حضورت نرسید
آنچه مانده است مرا غیر پشیمانی نیست
جگرم تشنه ی آب و لب من تشنه ی توست
بین کوفه بخدا مثل من عطشانی نیست
موی مرا دم دروازه به میخی بستند
همچو زلفم بخدا زلف پریشانی نیست
زره ام رفت ولی پیروهنم دست نخورد
روزی ِ مسلمت انگار که عریانی نیست
دخترم را بغلش کن به کنیزی نرود
چه بگویم كه در این شهر مسلمانی نیست
***
اینان که حرف بیعت ِ با یار می زنند
آخر میان کوچه مرا دار می زنند
اینجا میا که مردم مهمان نوازشان
طفل تو را به لحظه ی دیدار می زنند
یعنی كسی که باشد عزادار می زنند
دیدم برای آمدنت روی اُشتران
چندین هزار نیزه فقط بار می زنند
آقا برای لطمه به طفل سه ساله ات
هر لحظه حرف سیلی و مسمار می زنند
فتوای خون ِ نسل علی شد حلال را
هر شب ز روی ماذنه ها جار می زنند
آقا نیا که آخرش این شور چشم ها
تیری به سوی چشم علمدار می زنند
سربسته بگویمت که پریشان زینبم
حرف اسیر کوچه و بازار می زنند
می ترسم از دمی که یتیمان تو حسین
پایین پای نیزه تو زار می زنند
حسین یا حسین،حسین یا حسین
.