حمایت از واحد فنی سایت باب الحرم : شماره کارت 5892-1013-5929-2857 به نام علیرضا ملکی

نمایش جزئیات

‌روضه جانسوز_ورود کاروان اباعبدالله علیه السلام به کربلا_شب دوم محرم_حاج محمود کریمی

‌روضه جانسوز_ورود کاروان اباعبدالله علیه السلام به کربلا_شب دوم محرم_حاج محمود کریمی

جسم توبادشنه ها تشریح شد

شرح آن بازینبت تفسیرشد

شرح قیل وقال درگودال با

خون یال مرکبت تفسیرشد

شدگلویت ازشرارِ آه زخم

ازهزارو نهصدوپنجاه زخم

تاشنیدی ازمن استمدادرا

دادسردادی گرفتی داد را

*کجا به دادت نرسیده؟*

باتو در حشر آسان میکند

عشق تودرحشرآسان میکند

ردشدن از عرصه ی مرصادرا

ازطلاگشتن پشیمان گشته ایم

ذوب کن در کوره ات فولاد را

پاره های پیکرت تقطیع کرد

کاف و هاء و عین و صاد  را

دخترت میدید پشت سیل اشک

گیسوی افتاده دست باد را

*آی...... مجبورم نکن من روضه ی بازبخونم ...*

زینبت از مادرش امداد خواست

تا که مقتل دید آن امداد را

در میان موج آتش جمع کرد

ازتو هرچه مانده بود اولاد را

*بگم یه خط؟!! *

گفت تا راس تو آمد در بَرَش

حتم دارم کُند بوده خنجرش .....

*داشت میومد....." سایه به سایه اش حر داشت حرکت میکرد،میانه ی راه-یه موقع هست دارن کنار یه کاروان حرکت میکنن-یه دایره ای حرکت میکرد دورو ور مراقبن حسین مسیرو عوض نکنه ، کجامیخواد بره با این همه بچه ی کوچیک ؟! اماحر دستور داده بود کسی نزدیک نره زن وبچه همراشن...منازلی که زن وبچه میخواستن سوارشن حر میگفت: برین دور بایستید زن وبچه اند..." زن وبچه اند..." برین اون طرف بایستد زن و بچه میخواد سوارشه

ده روز بعد ببین چی شد...!! زن وبچه میخوان سوارشن ..." ای خدا...." همه ی منازلی که میخواستن بایستن ، نه فقط کربلا هرجایی آل الله علیهم السلام میخواستن بایستند اصحاب کنارمیرفتند، فاصله میگرفتند ، دورمحمل خانم زینب جوونای بنی هاشم ...." جوون بنی هاشم که دارم میگم یه دونش بایه عالم فرق میکنه ها ... "همه ماه رو،همه سرو قامت،همه محجوب،همه یه دنیایی از شرم وحیا و وقارو غیرت..."دور یه مرکب جمع میشدند اول از همه تالی

فاطمه رو پیاده میکردند با سلام و صلوات..." فقطم بایدم عباس واکبر می آمدند عمه جان !خانم جان !زانو میزدند پارونگه می داشتند،خانم پنجاه و پنج شش سالشونه پیاده میشدند ...*

. .

دست رو شونه ی عباس و علی اکبر،هی میومد پایین..." لحظه به لحظه  میومد پایین،دور و برش رو نگاه میکرد،حس خوب و زیباییه برا حضرت زینب...مادرم کجاست نوه هاشو ببینه؟قربون صدقه همشون میرفت ..." تازه رو زمین قرار میگرفت عصمت الله کوچیکا میومدن،عبدالله ابن حسن میومد... جوون ترا،کوچیکترا میومدن دست رو سینه،درسته عمه جانشونه،خیلی باهاش مانوسن،خانوم خیلی باهاشون راحت و مهربونه اما زینبه..." هیچ کس اندازه بچه های علی عمشونو نمیشناسن..." با بفرما بفرما؛همه ی عالم به دربار حسین داره نگاه میکنه،فرشته ها صف کشیدن برا پیاده شدن زینب،وقتی پیاده شدن،آروم آروم هم میومدن،بچه ها رو میگرفتن، شیرخواره رو میگرفتن،محملا رو مینشوندن،آروم آروم..." اینه که دارم میگم حضرت زینب سلام الله علیها از محمل پیاده شدند،محمل رو باید اول تصور بکنی،شتر رو  اول مینشوننا" این ارتفاع نشسته ی شتر خانوم پیاده شد اینطوری با سلام و صلوات نه از اون بالا..." دیگه ببین بچه میخواد پایین بغلش میکنند..." اون ناقه ی ایستاده مال بعد یازدهمه" خیمه ها علم شد،خیمه ی اصحاب معلوم شد،همه با فاصله،یعنی تو بیابان هم اندرونی و بیرونی،خیمه ها رو زون،سر حسین و زینب یه مقداری خلوت شد،بعضیا نوشتند هفتاد شتر فقط اثاث و لباساشون بوده،اصلا قرار بوده برن کوفه زندگی کنند" اثاث کشی بود،کار داشت پیاده کردن هفتاد شتر،بعضی نوشتند صدو پنجاه شتر،کار داشت،ولی این همه بارها رو دو دقیقه بردند......

 

سفارشای لازم شد،زینب و ابی عبدالله فاصله سنیشون زیاد نیست ولی یه جورایی خانوم حضرت زینب نسبت به ابی عبدالله مادرانه رفتار میکرد،حسینم مادرانه بهش نگاه میکرد،درسته حسین امام زینبه ولی یه جوری به زینب نگاه میکرد همه انگار دارن به فاطمه نگاه میکنند ...تو گیرو دار داخل خیمه و زن ها ابی عبدالله فرمود: زینب جان یه چند لحظه تشریف بیارید خانوم آمد جانم حسین،به قول خودمون بریم قدم بزنیم،حالا من نمیگم چی فرمودند" شروع کرده مقدمات موضوع رو داره میگه؛یه جایی رسیدند نمیدونم مقام شهادت علی اکبر،چند جمله ای ردو بدل شد،دیدند ابی عبدالله اشاره کرد به زمین،خانوم حضرت زینب شروع کرد به گریه کردن،همه هم دارن نگاه میکنند،کسی هم جرات نمیکنه بره جلو،خصوصیه" خواهر و برادر دارن صحبت میکنند؛زیر بغلشو گرفت، با نوازش رفتند،مسیر عوض شد، شاید داره میگه بچه ای که شیر نخورده دارم میارم آب بهش بدم،خانوم زینب نشست،ابی عبدالله بلندش کرد دارن میان طرف علقمه،اشاره کرد به نخلستان ها،برگشت یه نگاهی از دور به عباس کرد،دونه دونه رو داره شرح میده،جلوتر رفتند رسیدند به گودال،دیگه شروع کرد به حرف زدن؛دیگه زینب نشست،دیگه حسین نشست،چی دارن میگن؟*

 

آن قدر چکمه به پهلوش زدن نامردان

نیزه و تیر به بازوش زدن نامردان

با عصا بر لب و ابروش زدن نامردان

پنجه در طره ی گیسوش زدن نامردان

خواهرش رو به مدینه شد و فریاد کشید

مادرش از نفس افتاد سپس داد کشید

هر چه که دور و برش بود به غارت بردند

شال سبزی کمرش بود به غارت بردند

آه! عمامه سرش بود به غارت بردند...

حسین......

.