حمایت از واحد فنی سایت باب الحرم : شماره کارت 5892-1013-5929-2857 به نام علیرضا ملکی

نمایش جزئیات

روضه و توسل جانسوز _ شب دوم محرم _ ورود کاروان اباعبدالله الحسین علیه السلام به کربلا _ کربلایی حنیف طاهری

روضه و توسل جانسوز _ شب دوم محرم _ ورود کاروان اباعبدالله الحسین علیه السلام به کربلا _ کربلایی حنیف طاهری

ما را نسیمِ پرچم تو زنده می کند

زخمی است دل،که مَرهمِ تو زنده می کند

خشکیده بود چند صباحی قَناتِ اشک

این چشمه را ولی ، غمِ تو زنده می کند ...

*به دادم رسیدی آقا ... خودمو بیچاره کرده بودم .. چه بلاهایی که سر خودم نیاورده بودم ....*

باران چه با زمینِ عطش ناک می کند

عطشِ حسین با منِ دیوانه کرده است ....

*پدر مادرم فدات حسین جان ... جوونیم فدات ... همه چیزم فدات ... من اگه تو رو نداشتم چه خاکی به سر می کردم ... الحمدالله منم جزءِ محرمی ها شدم ... این پیراهنِ مشکی لباسِ احراممِ ... فرمود هرجا یادِ ما باشه حرمِ ماست ... من هر شب برا زیارتت میام ... خوش به حالِ اونایی که الان کربلان .... تو این عالم هر خبری هست کربلاست ...*

صدا زد مَن مِثلی زمینِ مکه ؛ کی مثلِ منه ، افتخار کرد ، حرمِ امن الهی در من قرار داره ، از همه جایِ عالم باید بیان اینجا ، فخر ... فخر ... (کی مثلِ منه) یه وقت ندا رسید از عرش ، زمینِ مکه آرام بگیر تفاخر نکن وگرنه همه چیز رو ازت میگیرم ... گفت نگاه کن به کربلا ... 24 هزار سال قبل از تو زمینِ کربلا رو آفریدم ... ولی فقط تواضع ، تواضع ... مکه بدون ، کربلا بهشتِ ماست ، بدون قطعه ای از بهشتِ ماست کربلا  ...

مسیحیِ اومده بود تو شهرِ شیعه ها ، گفتن غیب میدونه ، گفتن عالم بزرگِ شهر بیاد برا مناظره ، وقتی اومد تربت امام حسین (ع) تو دستش گرفت اون عالم گفت اگه راست میگی بگو تو دستِ من چیه ؟؟ خیلی طول کشید بعد یه نگاهش کرد ، گفت نمی تونی جواب بدی ؟ گفت می تونم جواب بدم ولی نمی دونم تو این خاکُ از کجا آوردی ... گفت مگه چه خاکیه ؟گفت خاکِ بهشت رو از کجا گیر آوردی تو مشتت گرفتی ؟؟ زد زیرِ گریه ، گفت خاکِ بهشت کدومه ... این خاکِ کربلاست ...

امام زمان به اون عالم فرمود بالاتر از خاکِ کربلا هم هست ، فرمود آری ... گردُ غبار و خاکِ چادرِ مادرم ... یه روز بین کوچه ها این چادر ...

آه ای قَتیلِ اشک ، نفس هایِ مرده را

شورِ تو ، روضه و دمِ تو زنده می کند

ای خون بهایِ عشق ، چه خوش گفت پیر ما

اسلام را محرمِ تو زنده می کند

ما با غذایِ هیئتتان رشد کرده ایم

جان را عطایِ حاتم تو زنده می کند

آقا جسارت است ، ولی داغِ شیعه را

انگشتر تو ، خاتمِ تو زنده می کند

. .

امیرالمومنین ، جنگِ صفین  دارن رد میشن با ابنِ عباس ، یه وقت حالِ حضرت دگرگون شد ، ابنِ عباس این زمین رو میشناسی؟ نه آقا ... گفت حق داری گریه نکنی ... اگه تو هم این زمین رو مثلِ من میشناختی ، شروع میکردی گریه کردن ... روایت میگه فبکا بُکَاءً طَویلاً ...گریۀ زیادی کرد امیرالمومنین ، از حال رفت بیدار شد گریه بیشتر شد ... ابن عباس میگه ، گفتم آقا چی شد ؟؟ فرمود این صحرا رو در عالم رویا دیدم ... همۀ صحرا دریایِ خون شده ... حسینِ من بینِ خون ها دستُ پا میزنه ...

الله اکبر رسیدن یه منزلی کربلا گفت عباس جان تا میتونید آب بردارید ... مشکارو پُرِ آب کردن ... وقتی رسیدن ، سپاه حر جلو ابی عبدالله و قافله ش رو گرفت همه ایستادن ابی عبدالله دید قافله تشنۀ تشنه ست ... همه از عطش مدهوشن ... صدا زد آب ها رو بیارید ، مشک هایِ آب رو آوردن ... دونه دونه رو خودشون سیراب کردن ، عباس ، علی اکبر جوونا ... مشک ها رو بردن بینِ قافله همه رو سیراب کردن ... راویِ دشمن میگه من حالم یه جوری شده بود ، دیگه نمی تونستم مشکُ بگیرم ، خودم آب بخورم ... دیدم خودش اومد سرِ منُ به زانو گرفت ... دهانۀ مشک رو نزدیکِ دهانِ من آورد ... آروم آروم به من آب داد .... قربونت برم حسین ... مگه مردمی مثله این مردم پیدا میشن ، اون وقت روزِعاشورا ببین هی داره ناله میزنه جیگرم میسوزه .... ولی یه نفر نبود آب بیاره ...

تا رسیدن کربلا ، پیرمردی رو صدا زد *فَلَمَّا وَصَلَهَا قَالَ مَا اسْمُ هَذِهِ الْأَرْضِ* اسمِ این سرزمین چیه ؟ *فَقِیلَ كَرْبَلَاءُ ...فَقَالَ اللَّهُمَّ إِنِّی أَعُوذُ بِكَ مِنَ الْكَرْبِ وَ الْبَلَاءِ ... ثُمَّ قَالَ هَذَا مَوْضِعُ كَرْبٍ وَ بَلَاءٍ * عباس*  انْزِلُوا هَاهُنَا مَحَطُّ رِحَالِنَا وَ مَسْفَكُ دِمَائِنَا ... اینجا خون های ما رو میریزن ... وَ هُنَا مَحَلُّ قُبُورِنَا ... رفتن دورُ برِ ناقۀ زینبُ گرفتن ، با عزت و احترام زینبُ از ناقه پیاده کردن ... تا پاش به زمین رسید حالِش دگرگون شد ...گفت وای حسین ... یادِ مادر افتادم ... یادِ پیغمبر افتادم ... اینجا کجاست داداش ....خانم ... الان روزایِ خوشِت هست ... برادرات دورتن ... جوون ها دورِت هستن .... عرضم تمام .... فَوَ اللَّهِ لَا أَنْسَى زَیْنَبَ بِنْتَ عَلِیٍّ ... هیچ وقت این صحنه رو فراموش نمی کنم ، عصر عاشورا همین خانمی که شش برادر آوردنش کربلا ...  تَنْدُبُ الْحُسَیْنَ وَ تُنَادِی بِصَوْتٍ حَزِینٍ یَا مُحَمَّدَاهْ بَنَاتُكَ سَبَایَا ... ببین ما رو دارن اسیری میبرن ... وَ ذُرِّیَّتُكَ مَقْتَلَةً تَسْفِی عَلَیْهِمْ رِیحُ الصَّبَا وَ هَذَا حُسَیْنٌ مَجْزُوزُ الرَّأْسِ مِنَ الْقَفَا مَسْلُوبُ الْعِمَامَةِ وَ الرِّدَاءِ .....حسین ... بِأَبِی مَنْ أَضْحَى عَسْكَرُهُ فِی یَوْمِ الْإِثْنَیْنِ .....

.