نمایش جزئیات

توسل و روضه جانسوز _ شب دوم محرم _ ورود کاروان اباعبدالله الحسین علیه السلام به کربلا _حاج محمد طاهری

توسل و روضه جانسوز _ شب دوم محرم _ ورود کاروان اباعبدالله الحسین علیه السلام به کربلا _حاج محمد طاهری

چه میشود که سرانجام آن زمان برسد و قطره نیز به دریایِ بیکران برسد محرم است بیا تا که چشم مردۀ ما برای گریه در این روضه ها به جان برسد چقدر نزدِ تو با آبروست دستی که برایِ خرجیِ این ماه بر دهان برسد شبیه فاطمه خوشحال می شوی وقتی برایِ مجلسِ جد تو میهمان برسد *قبل از اینکه تو بیای تو جلسۀ سیدالشهدا ، آقات امام زمان میاد ... قبل از شما ملائکه میان ، بعد از شما هم میرن ، همین که میرن ، تازه نوبتِ اونهایی میشه که اون ملائکه ای که نبودند میان خودشونو بالهاشون و به این سیاهی ها متبرک میکنند و میرن ... ای کاش قدر بدونیم که چطور میون این همه آدم هایِ رو زمین حضرت زهرا (س) ما رو انتخاب کرده آورده سر سفرۀ ابی عبد الله ... شماها قدر و منزلت دارین من خودمو میگم* خبر به کربلایِ شب دومت ببر ما را خبر رسیده قرار است کاروان برسد به عرش می رسد آقا صدایِ نالۀ تو *ببینید دلاتون چقد از آقاتون تاثیرگرفته ... شماها هم همینطور هستین؟.. * به عرش میرسد آقا صدایِ نالۀ تو اگر به روضۀ گودال روضه خوان برسد *اما این روضه فراتر از روضۀ گودالِ ...* حسین آمده و راسِ او قرار شده به شمرُ حرمله و خولی و سنان برسد *اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا اَبا عَبدِالله ، نیت کنیم این سلام و به نیابت ازهمه شهداء مدافعِ حرم ، ارواح طیبه شهدا ان شاالله بیان بینِ ما برا غربت حضرت زینب اشک بریزن ، از نالۀ اونا از سوزِ اونا به ما هم تو مجلس برسه و سرایت کنه* اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا اَبا عَبدِالله الْحُسَیْن وَ عَلَی الاَرْواحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَیْكَ مِنِّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ«اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ» یه سلام هم به نیتِ امام رضا بگو ، بگو آقاجان به جایِ تو سلام میدم به جد غریبت تو هم امشب یه نگاه به ما کن ، نگاهی که به ابنِ شبیب کردی تو نگاه کردی ابن شبیب تونست برا ابی عبدالله گریه کنه ... تو روایت دیدم گاهی خود ابی عبدالله میاد مقابل گریه کنش میشینه چشمش و به چشمِ گریه کنش می دوزه گریه کن میتونه اشک بریزه ...*اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ . .

تا باد به مویِ سرت افتاد دلم ریخت

*آخه بی بی جان هنوز که خبری نشده" باد به زلف حسین افتاده دلت ریخت ،حالا مونده تا اون موقعی که ببینی :

نسیم گیسویِ خون را دمی تکان میداد ...

تا باد به مویِ سرت افتاد دلم ریخت

تا اشک به چشمِ ترت افتاد دلم ریخت

امروز میانِ تو و حر بن ریاحی

تا صحبتی از مادرت افتاد دلم ریخت

تا حرز و دعاهایِ گره خورده زبندِ

قنداقِ علی اصغرت افتاد دلم ریخت

امروز که یک مرتبه در موقع بازی

بر رویِ زمین دخترت افتاد دلم ریخت

ای آینۀ خواهر خود تا که غبار این دشت

به دور و برت افتاد دلم ریخت

دربارۀ تنهایی و بی یاوری تو

تا زمزمه در لشکرت افتاد دلم ریخت

امروز که چشمِ طمع آلودۀ آن مرد

باحرص به انگشترت افتاد دلم ریخت

تا رسیدن به این موضع سیدالشهدا سوال کرد ، اسم این سرزمین چیه ؟ یکی میگه آقاجان اینجارو قاضریه میگن ، یکی میگه اینجارو نینوا میگن ، هرکی یه اسمی رو میاره .

فرمود : یه اسم دیگه ای هم باید داشته باشه ، تا یکی از پیرمردا گفت آقاجان اینجا رو کربلا هم میگن ، دیدن ابی عبدالله سر به آسمان بلند کرد

اول فرمود :إنّا لله وإنّا إلیهِ رَاجعُون ... بعد صدا زد : أَعُوذُ بِكَ مِنَ الْكَرْبِ وَ الْبَلَاءِ ... فرمود انْزِلُوا ... بارهاتون پیاده کنید هَاهُنَا مَحَطُّ رِحَالِنَا ... اینجا همون جایست که باید بارها پیاده بشه وَ مَسْفَكُ دِمَائِنَا ... یه وقت دیدن زینب گفت : آه دلم ... اینجا همونجایی ست که قرارِ خونِ ما ریخته بشه، وَ هُنَا مَحَلُّ قُبُورِنَا ... تا اینجا برا حسینِ ، اما اینجا یه نگاه به زینب کرد، فرمود هاهنا و اللَّه سُبیَّ حَریمِنَا ... اینجا همونجاست که خیمه ها به غارت میره ...*

دختری می پرسه آبادی کجاست؟

این طرف ها موکبِ شادی کجاست

باباجون ، میخوام برات گل بچینم

باغِ سرسبزی که قول دادی کجاست

خطبه هات که جون بده دیدنیِ

کوفه رو تکون بده دیدنیِ

تو محیایِ نماز بشی بابا

اکبرت اذان بده دیدنیِ

یادته مدینه نو نوار شدم

یاعلی گفتمُ دست بکار شدم

یادته گفتی بهم میریم سفر

رویِ ناقه خوب و خوش سوار شدم

اما حالا هی دلم شور میزنه

گمونم که  فصلِ لاله چیدنه

 ماجرایِ قحطیِ کفن چیه؟

چرا هی صحبت کهنه پیرهنِ ...

برا چی ماها رو منت می کنند

برا چی تو رو اذیت میکنند

مهمونُ راه نمیدن تو خونشون

اینجوری مهمونی دعوت می کنند؟

اینجا که موندنمون خطر داره

خیلی بی عاطفه زیرِ سرداره

اینجایی که گفتی خیمه بزنید

آفتابش برا علی ضرر داره ...

راس میگن به دستورِ ابن زیاد

داره لشکر میرسه خیلی زیاد؟

هرکی از راه میرسه عیب نداره

از خدا میخوام که حرمله نیاد ...

از چشات معلومه پر دردی بابا

از وفایِ کوفه دل سردی بابا

میشینم اینقده گریه میکنم

تا سویِ مدینه برگردی بابا

هر کی پا بزاره این دور و برا

دنبالِ شکارِ این دور و برا

نمیخوام از بغلت پایین بیام

چه همه خار داره این دور و برا ...

چرا هی به ساق پام خیره میشی

میشینی و به چشام خیره مییشی

بسه دیگه چرا هی بغض میکنی

به گوشُ گوشواره هام خیره میشی

چرا اینجا اینقده هوا پسِ

چرا میوه هایِ کوفه نارسِ

یه چیزی بگو دارم دِق می کنم

خیلی عمه زینبم دلواپسِ

*با چه جلال و شکوهی عمۀ ساداتُ پیاده کردن از رویِ محمل ... تا زینب میخواست پیاده بشه دیدن عباس همه رو کنار زد ، اومد کنارِ محملِ بی بی پاهاشُ رکاب کرد ... علی اکبر اومد دست عمه رو گرفت ... دستا رو میبوسه با احترام ازمحمل خانم رو پیاده کردن ... جوونایِ بنی هاشم همه صف کشیدن ... میدونم ناله ت برا چیِ آخه خیلی زود برا زینب گذشت ، مثلِ برق این روزا تموم شد ... اومد بالا گودال نشست ، گفت حسین پاشو ببین خواهرت رو دارن میبرن ... نزار اینا دستایِ منو ببندن ... حسین ، دستایِ همه رو خودم بستم ، خودم همه رو سوار ناقه ها کردم ... حالا زینبت تنهایِ تنها ...آی عباس ، آی خوش غیرت پاشو ببین زینبتُ دارن میبرن ...

. .

یک زینبُ یک کاروان

شد همسفر با ساربان ...

حسینِ من حسینِ من .....

وقتی دل نگرانیِ بی بی رو دید ، گفت عزیزِ دلم اینجا همون جایی ست که هم جدم به من گفته ، هم بابام گفته .... تو جنگِ صفین تو همین سرزمین بود بابام یه لحظه سرشُ گذاشت رو پایِ داداش حسنم خوابید ، یه مرتبه دیدم سراسیمه ازخواب بیدار شده ، داره گریه میکنه ....

من میگم چیه بابا ... حسن میگه چیه بابا ، با گریه دیدم میگه ، همین الان دیدم این سرزمین دریایِ خونِ حسینم داره تو این خونه ها غرق میشه ... هر چی صدا میزن "هَل مِن مُعیَن ؟؟ ..." یه نفر به دادِش نمیرسه ... اما زینبم ، بزار از جدم بگم ، یه روز رو زانویِ جدم رسول خدا بودم مدینه ، پیغمبر لبُ دهانمُ می بوسید ، همیشه پیغمبر لب و دهان رو بوسه میزد ، می دید چه روزهایی قرارِ برسه ...

یه مرتبه جبرئیل نازل شد به پیغمبر ، عرضه داشت یا رسول الله خیلی دوسش داری ؟ فرمود آری ،حسین جانِ منه ... "حسینُ منی وَ اَنا مِن حسین ..."

یه مرتبه جبرئیل گفت میدونی جانتو ، تو کربلا باهاش چکار میکنن ؟ یه روز میرسه امَتِت بدنش و مصلح میکنند ... سر ابی عبدالله رو از قفا جدا می کنند ... پیغمبر داره اشک میریزه ، عرضه داشت میخوای بهت بگم از کدوم سرزمین ؟ کجا ابی عبدالله رو می کشند ؟ پیغمبر فرمود آری کجاست " بالشُ جبرئیل زد تو خاکِ کربلا ... قدری از خاکُ برداشت این خاکُ رودستِ پیغمبر ریخت ، فرمود هر موقعی این خاک خون آلود بشه یعنی حسینِتُ شهید کردن ... این خاک دستِ ام سلمه هست زینب جان ... لذا نوشتن عصرِ عاشورا یه وقت اُم سلمه نگاه کرد این خاک به رنگ خون در اومده ... اولین نفری که تو مدینه به سر و صورت زد صدا زد :وا حُسِیناه ........

.