نمایش جزئیات

توسل و روضه _ شب دوم محرم _ ورود کاروان اباعبدالله الحسین علیه السلام به کربلا _حاج محمود کریمی

توسل و روضه _ شب دوم محرم  _ ورود کاروان اباعبدالله الحسین علیه السلام به کربلا _حاج محمود کریمی

شبنمِ گل لطیف ترِ از قطره هایِ بارون

لطیف تر از شبنمِ گل ، کوثرِ گریه هامون

داغِ چشامون ، زخمِ صدامون

زندگی بی عشق ، مرگِ برامون ...

گل می گیره غبارِشُ با قطره هایِ شبنم

برای شستنِ گناه من اشکامو میارم

طراوتِ عشق ، تگرگِ ماتم

چه حسی داره ، ماهِ محرم ...

ای خوش به حال اون که سر

گذاشت به پایِ یارش

با دستِ پُرخون دلشو

گذاشت تو کوله بارش ...

هر کس عشقِ ، دار و ندارش

دیدنِ مولاست آخر کارش ...

خیلی هوا گرمِ ، شنا داغِ

از آسمون آتیش می باره

اما دلای گرم تر از عشق

پیش خدا گرمیِ بازارِ ...

پیشونیِ ماه از عرق خیسِ

از کنجِ اَبرو آب می ریزه

مادر با دستاش ، نم نمِ بارون

رو پلکِ طفلِ خواب می ریزه ...

پاها که تو رملا فرو میرن

اسبایی که آروم می تازن

این ردپاهایی که معلومه

آیندۀ دنیا رو می سازن

باید برقصِ با نسیمِ گرم

اون پرچمی که رنگ آتیشِ

پرچم نشونیِ قبیله است تو

یک ماجرایِ داغ در پیشه

هم پایِ کشتیِ نجات خلق

مثل یه قایق ، کشتیِ نوحِ

کشتیِ دلها ، کشتیِ عشقِ

پیشونی کشتی ، مثه کوهِ

پیشونیِ کشتی عمو عباس

دریایی از غمها را می شکافه

تا قافله عباس رو داره

دریا چه آرومه ، هوا صافِ ....

*خدا سایه اش رو از سر ما کم نکنه ...*

کشتی به ساحل می رسه اما

دل تو دلِ بی تابِ خواهر نیست

دستهاش شبیه بید می لرزه

هر وقت می بینه برادر نیست

می گفت از وقتی که اینجایی

اُفتاده تو خیمه عجب شوری

دلشوره می افته به سر تا پام

وقتی که می بینم اَزم دوری

 * تو قافله حسین رو پیدا کردن ، گفتن آقا ! خانوم زینب کارتون داره ، سریع به تاخت اومد کنارِ محملِ حضرت زینب ، خواهر جان چیزی شده؟ گفت : از جلو چشام دور نشو حسین ... گرد و خاک شد ندیدمت ، دلم شور میزنه ....*

کاشکی همین امروز برگردیم

اونجا که جدم گفته بود برگردیم

اینجاست اونجا که تو از اسب می اُفتی

گل های ما میشه کبود،اینجاست

ناقه که زانو زد علی اکبر

گل بوسه رو دستایِ بانو زد

زینب که پایین اومد از محمل

جای رکاب ، عباس زانو زد

* ناقه نشست ، اما خودش ارتفاعی داره ، قمر بنی هاشم کنار ناقه نشست زانو زد ، دستش رو بلند کرد گفت خانوم جان ، پاتون رو بذارید رو زانویِ من ... دلش نمی اومد زینب ، پاشو آروم رو زانویِ عباس گذاشت ، آل الله خدای ادبند ، حتماً به عباس گفته : داداش ببخشید ...*

امروز زینب با شکوه اومد

فردا بدونِ همسفر میره

امروز همراهِ حسین اومد

فردا به کوفه با یه سر میره

امروز لبخند امیدی رو

رو صورتِ مهتاب میبینه

روز دهم جسمی به روی خاک

انگار داره خواب میبینه ....

میبینه فردا آب ممنوع

از تن جدا دستایِ سقا شد

میبینه اکبر با قدِ رعناش

پیشِ نگاهش اِرباً اِربا شد ...

میبینه اصغر آب می خوادُ

همراهِ باباش میره تا میدون

میگه رباب آقا برو اما

آبی نبود،بچم رو برگردون

*هر کی برا حسین گریه میکنه،فرمودند:هر کی تو مجلس ارباب میشینه،خودِ بی بی و خود ابی عبدالله،رو بروی تک تک شما مینشینه،الان رو برویِ تک تک شما حسین نشسته ... خوب مینشینن چه میکنند؟می فرمایند:آنقدر به چشمِ این عزادار نگاه میکنن،تا اشک جاری بشه ... هر کی گریه اش گرفته ، حسین بهش اجازه داه گریه کنه ، مگه مادرش اجازه میده هر کسی بیاد،خانوم دیگه چی میبینی؟*

میبینه تیغ کُندُ رو حنجر

میبینه گودال اومده مادر

میبینه که خنجر نمیبره

از پشت با ضربه جدا شد سر

میبینه تو آتیش یکی میگه که

 سوخت از پا تا سرم عمه

میبینه تو آتیش یکی میگه

 ای وای عمه ، معجرم عمه

. .

عباس جان!

ما که مَردیم ، خستۀ راهیم

بچه ها را پیاده کن عباس

*دونه دونه می اومدند تو بغلِ عمو یا علی اکبر ، میذاشتن رو زمین ، می بوسیدن ، موهاشونم صاف می کردند ، خاکاشون رو هم میتکوندند ، برو بازی کن تا خیمه ها درست شه*

بچه ها را پیاده کردی بعد

طرف آب اراده کن عباس

تا تو مشک پُر آب می آری

گرم بازی شوند اطفالم

دل شش ماهه ام به تو گرم است

تو که هستی چقدر خوشحالم

*تو باشی دلم قرصه قرصه،برادر!*

تا تو هستی سه ساله می خندد

گلِ زیبا به آب شاداب است

طفلکی دخترم نمی داند

خبر داغ قحطی آب است ...

*خبر ندارن چی میخواد بشه*

دست دارد به دستِ اکبر و تو

به گمانش هنوز مهمانیم

طفلکی دخترم نمی داند

من و تو پیشِ شان نمی مانیم

طفلکی دخترم نمی داند

روی نی می رود سر تو و من

در غیاب تو و علی اکبر

چقدر هار می شود دشمن

*لشکر کوفه دارن سایه به سایه ، پا به پا میان*

طفلکی دخترم گمان کرده

 پیشواز آمدن این مردم

آه سیلی که خورد می گوید

 عمه خیلی بدَن این مردم ...

یک شباهت رقیه دارد و تو

وقتِ افتادن از رویِ مرکب

 تو به دست بریده می افتی

او به دستانِ بسته نیمۀ شب

طفلکی دخترم نمیداند

بیش از این می شود چو مادر من

روی و مویش شود پر از خاک و

باز می گردد از پیِ سر من

مادرم  هم به روی خاک افتاد

گونه هایش ترک ترک شده بود

بر رُخِ مادرم خودم دیدم

نقشِ دیوار و دست حک شده بود ...

*این بچه هم صورتش ترک ترک شد ... آخه دستایِ اون موقع اینقده شمشیر دست گرفته بودن ، اینقده با خاک و سنگ کار داشتن ، اینقدر دست ها خشن بود ، کفِ دست ها مثلِ الان لطیف نبودی، دست ها ترک ترک مثه سنگ ، چنان به صورت سه ساله نواخت ...*

بر رخِ مادرم خودم دیدم

نقشِ دیوار و دست حک شده بود

خاک اینجا به ما نمی سازد

پسر مادرم بیا برگردیم

دل من شور می زند اینجا

التماس حرم بیا برگرد ....

.