نمایش جزئیات

روضه و توسل_حضرت رقیه سلام الله علیها_استاد حجت الاسلام میرباقری

روضه و توسل_حضرت رقیه سلام الله علیها_استاد حجت الاسلام میرباقری

بر نی سر حسین به دست سواره ای

گاهی کند به محمل زینب نظاره ای

*با سر کاروانش رو همراهی کرد،کهف اصحابش بود؛گاهی باشون حرف میزد؛گاهی براشون قرآن میخوند؛گاهی نگاهشون میکرد،میفرمود:لاحول ولاقوه الا بالله"گاهی از گوشه ی چشمش اشک میریخت*

بر نی سر حسین به دست سواره ای

گاهی کند به محمل زینب نظاره ای

آنجا نشسته غم زده طفلی سه ساله است

رنگ پریده اش ز غم دل اشاره ای

ترسان گرفته دامن زینب که عمه جان

دریای غم مگر که ندارد کناره ای؟

از آفتاب لاله صفت چهره سوخته

*گفتند در این مسیر اسارت سایبان براشون قرار نداده بودند،تابش آفتاب رنگ صورت ها رو تغییر داده بود؛تعبیر مرحوم سیدبن طاووس:صورتاشون پوست انداخته بود*

از آفتاب لاله صفت چهره سوخته

داغ دلش مگو که ندارد شماره ای

نیلی رخش ز سیلی و پایش پر آبله

*خدا کنه این جمله ش راست نباشد*

مجروح گوش او ز پی گوشواره ای

از گریه اش کباب دل همرهان او

*وقتی زبان میگرفت و بهانه ی بابا میگرفت"اَبَ اَبَ" آتش به دل کاروان می انداخت...*

هر گفته اش ز آتش حسرت شراره ای

محمل  تکان چو میدهدش یاد میکند

از خیمه ای و کودکی و گاهواره ای

تاب سفر ندارد و راه است بس دراز

خواند به گریه عمه ی خود را که چاره ای

*اگر یه موقعی گفتن این طفل از شتر افتاده،از قافله جامونده،تو بیابونا دویده،تعجب نکنید" خسته بودن؛دشمن شب و روز میتاخته،خوابش میبره از مرکب فرو می افتد؛خیلی تو این راه سختی کشیدن؛ اسارته،زخم زبانه،تازیانه ست،تشنگی ست،گرسنگی ست، گرماست ، سرماست ...." حتی در شام مرحوم سیدبن طاووس میفرمایند:اونا رو در جایی سکنی دادن که روزا از گرما امان نداشتن،شبا از سرما ولی از اون لحظه ای که دروازه ی کوفه تو دامان عمه اش سر بابا رو بالای نیزه دید به تعبیر بی بی زینب نزدیک بود قلبش از غصه ها آب بشه،دیگه چشم از این سر برنداشت.

گاهی دختر با بابا حرف میزد،گاهی بابا با دختر حرف میزد و براش قرآن میخوند،گاهی دختر برای بابا گریه میکرد، گاهی بابا از گوشه ی چشمش برای دختر اشک میریخت،نمیدونم چه سری بین این دختر و پدر بود،بعضی گفته اند تو لحظه ی آخر وقتی پدر میخواست خداحافظی کنه دختر خیلی بی قراری کرد یه جمله در گوشش گفت:بابا فراق من و تو زیاد طول نمیکشه،لذا همیشه منتظر بود یه شبی بابا بیاد دخترو با خودش ببره ؛تو خرابه ی شام وقتی بابا آمد دیگه مطمئن شد وعده ش با باباش فرا رسیده؛سر بابا رو بغل کرد،شروع کرد صورتش رو بوسیدن؛بغلش کردن؛درد دل کردن؛بابا کی سر و صورتت رو به خون خضاب کرده بابا؟"من الذی قَطَعَ وریدَک؟ "بابا کی رگ گردنت رو بریده؟بابا زود بود من یتیم بشم"من الذی ایتمنی علی صغر سنی؟"طول نکشید دیدند خم شد"فَوَضَعَت فمِها علی فمِه الشریف"هر چه در توان داشت در یک بوسه خلاصه کرد،سر یک طرف دختر یک طرف...صلی الله علیک یا اباعبدالله .....

.