نمایش جزئیات

متن كامل روضه طفلان حضرت زینب سلام الله علیها -حاج محمد رضا طاهری

متن كامل روضه طفلان حضرت زینب سلام الله علیها -حاج محمد رضا طاهری

بـدونِ تـركِ گُنه انتظار بـی معناست

امیـدِ دیـدنِ رویِ نـگار بـی معناست

تمامِ زنده دلی ها ز اشكِ نیمه شب است

بدونِ فیـضِ سحر دركِ یار بی معناست

دگـر به دوریِ آقـا نموده ایـم عادت

و گرنه بر دلِ مجنـون قرار بی معناست

خـزانِ عمر رسیـد و بهـارِ مـا نرسید

بـدونِ تو گُل ِ نـرگس بهار بی معناست

بـهای ِ زنـدگی ِ ما رضایـتِ یـار است

وگـرنه گردش ِ لیـل و نهار بی معناست

پیـاله ام شده خالـی ولی یقیـن دارم

گلایه در حـرم ِ سفـره دار بی معناست

امشب دعوت كنیم از همه ی شهدا،میهمان كنید شهدا رو:       

سلام بـر شُهدایی كه بـی نشان رفتند

برای عاشق ِ زهـرا ، مزار بی معناست 

       

شاعر:قاسم نعمتی

         *********

آقام آقام آقام ای،عزیز فاطمه دورت بگردم

شب ِ حضرت زینب ِ،شب ِ بچه های حضرت زینب ِ.امام زمان(عج) فرموده اند: برای فرج ما، ما رو به عمه جانمون زینب قسم بدید. اونایی كه می خوان دلاشون رو وصل كنند در ِ خونه ی امام زمان، امشب، شبشه

عزیز فاطمه دورت بگردم

بیا تا دست خالی برنگردم

آقام آقام آقام، آقام آقام آقام، ای

شكوهِ عاطفه را بین ِ معجرش می برد

دعایِ قافله ای در پی ِ سرش می برد

به سمتِ قبله گرفته قنوتی از حاجت

در آرزویِ اجابت به مَحضَرش می برد

غزل غزل و تَصَدَّق عَلَیَّ می خواند و

به شوق ِ آتش و پروانگی پرش می برد

در اوج ِ مادریش، هاجری دو اسماعیل

برایِ فِدیه شدن پایِ دلبرش می برد

دو ماه پاره­ی خیمه، دو تا جگر گوشه

به پای بوسی ِ آقا و سرورش می برد

خیلی رمز تو این بیت ِ،اونایی كه گره به كار دارند،كاری كه زینب كبری كرد تو هم امشب می تونی یاد بگیر

اگر خدای نكرده گره به كار افتاد

گره به روسریش حرز ِ مادرش می برد

هر چی گفت:داداش بذار بچه های منم برند میدان،ابی عبدالله تا همین جا هم خجالت زده ی زینب ِ،هر كجا یه شهیدی رو زمین افتاد،حسین دید زینب این مسیر رو با پای پیاده دوان دوان آمده،كنار بدن علی اكبر،بعضی ها نوشتند زودتر از حسین خودش رو رسوند،كنار هر شهیدی اومده كمك برادر،حالا خانم داره التماسش میكنه،داداش،هر چی گفت:ابی عبدالله فرمود:نه عزیز دلم،اینها امانتی های عبدالله اند،اینها هنوز كوچیكند برای میدون رفتن،دید دیگه هیچ راهی براش نمونده،زینب نشست رو خاك ها،گفت:داداش نمی خواستم اینجوری بگم،مجبورم كردی،تو رو به حق مادرم زهرا،آبروی زینب رو بخر،لیلای سهمش رو داده،نجمه قربونیش رو فرستاده،نذار جلو مادرم خجالت زده بشم

كمی تسلی ِ خاطر به رسم ِ همدردی

برایِ داغ ِ جگر سوز ِ اكبرش می برد

صدایِ مُلتَمِسَش بسكه بُغض و لرزش داشت

توانِ گفتن ِ نه، از برادرش می برد

اینجا كه می خواد قربانی ها رو هدیه كنه بغض كرده،صداش به لرزه افتاده،نكنه حسین قبول نكنه،اما تو كوفه با این همه مصیبت مثل كوه با صلابت،وقتی شروع كرد به حرف زدن،همه گفتند:علی داره صحبت میكنه

نخواست شاهدِ شرم ِ برادرش باشد

میانِ خیمه به زانویِ غم سرش می برد

بچه ها رفتند،اول محمد اومد اذن گرفت از دایی جانش، دایی ِ غریبم،اذن میدان بهم میدی،روانه ی میدان شد،اما زینب كبری پاشو از خیمه بیرون نگذاشت، از صدای هر تكبیری كه قمر بنی هاشم می گفت،متوجه می شد یكی از دشمن ها رو شیر پسرش رو زمین انداخته، برای دلاوریشون هم نیومد از خیمه ها بیرون،نیومد بیرون،تا یه وقت دید صدای هلهله بلند ِ،محمد رو زمین افتاد، عون منتظر اذن نشد سوار بر مركب شد دید یه نانجیب نشسته كاكُل داداش رو به دست گرفته. مرحوم علامه مجلسی نوشته،چنان باشمشیر زد،قاتل برادر رو در دم به درك واصل كرد،اما بنازم به این معرفت، به رزم ادامه نداد از مركب پیاده شد او هم اومد محضر دایی،دایی جان ببخشید من رفتم میدان،می خواست سر از بدن داداشم جدا كنه، حالا اومدم ازت اجازه بگیرم

كشید چادر ِ خود را به صورت و در دل

به آه، حسرتِ سرو ِ صنوبرش می برد

ندید اینكه چگونه حسین قرآنِ

ورق ورق شده از چنگِ لشكرش می برد

میانِ هلهله ها تا شعاع ِ چندین متر

هر آنچه ریخت از آن دو كبوترش می برد

ندید با چه دلی یك تنه به دارُالحَرب

به رویِ دست دو تا یاس ِ پرپرش می برد

ندوخت چَشم به چَشم ِ حسین تا وقتی

نگاهش از سر ِ نِی، جان ز پیكرش می برد

چقدر صبر و تحمل، چه عزتِ نفسی

كه داغ ِ قافله بر قلبِ مضطرش می برد

و از صلابتِ او نیزه دار لَج می كرد

سر ِ محمد و عون از برابرش می برد

شاعر:علیرضا شریف

با وجودی هم كه ابی عبدالله شهید شده،تا سر محمد و عون رو می آوردند سریع روش رو برمی گردوند، سر داداشش رو نگاه می كرد،می گفت:

ای جان من به نیزه ی اعداء چه می كنی؟

آغوش ماست جای تو، آنجا چه می كنی؟

حسین..... هرچی ابی عبدالله نگاه كرد به خیمه ی زینب،ببینه دوباره میآد به كمكش یا نه،دید از خیمه بیرون نیومد،گذشت،گذشت، دلیل این نیومدن رو یه موقعی وقتی برگشتند این قافله مدینه،دیدن عبدالله بن جعفر داره داخل محمل ها رو سر میكشه،رسید به محمل خانم زینب،همه ی روضه همین جاست،زینب رو دید ازش سئوال كرد،بانو:خانم من زینب رو ندیدی؟ فرمود:عبدالله حق داری من رو نشناسی،آخه زینبی كه از مدینه می رفت،این طور قدش خمیده نبود،اینقدر شكسته شده نبود. اولین حرفی كه عبدالله زد،فرمود:بی بی خسته نباشی،یه چیزی شنیدم دلم خیلی درد اومد،بگو عبدالله،بی بی جانم شنیدم هر شهیدی رو زمین افتاد رفتی كمك داداشت حسین،می خوام ازت سئوال كنم،آیا بچه های من قابل نبودند، چرا نرفتی بالا سرشون،تازه زینب شروع كرد گریه كردن،بغض این چند وقته، یه وقت یه آه كشید،فرمود: عبدالله تو چرا این حرف رومی زنی؟ ترسیدم حسین نگاهش به من بیوفته از من خجالت بكشه. اربعین وقتی اومد كنار قبر ابی عبدالله گفت:حسین جان،یادته وقتی بچه هام رو زمین افتادند،برای اینكه خجالت نكشی از خیمه بیرون نیومدم،حالا وقت جبران كردن توست،همه بچه هات رو آوردم،اگه می خوای زینب خجالت نكشه سراغ رقیه رو از من نگیر،حسین.... با زینب ناله بزن.حسین.... اشك هات رو روی دست بگیر،دست گدایی رو بالا ببر،بگو خدا:به اشك های زینب ِ كبری، فرج امام زمان برسان

.