نمایش جزئیات
توسل و روضه جانسوز _ شب چهارم محرم _ دو طفلان حضرت زینب(س)_كربلایی علی اصغر آرزومند
*حضرت زینب "فنا فی الحسین ،حسین فنا فی الله" حضرت زینب نرفت سمت بچه هاش ,وقتی رو زمین افتادن، روایت داره ابی عبدالله گوشه محشر بدون سر وارد محشر میشه، حضرت زهرا چنان ناله میزنه همه اهل محشر مضطرب میشن، اون موقع هم زینب "فنا فی الحسینِ" *
حاجت به شرح آن نیست دردی که خود عیان است
این اشک شور گونه شیرین ترین بیان است
ازعشق یوسف مصر یک دل فقط جوان شد
در خیمه حسینی دلها همه جوان است
بالاترین عبادت شادی قلب زهراست
شادی قلب زهرا ذکر حسین جان است
زهرا تمام ما را با اسم میشناسد
نزدیک درب هیئت چشم انتظارمان است
این سرخی بدنها با این به سرزدنهاست
ازجهل سینه زن نیست ازعشق بیکران است
اینجا گناه بخشند کوهی به کاه بخشند
وقتی پیرمردی با عشق روضه خوان است
آهی کشید خواهر در ماتم برادر
این آه تا قیامت در سینه ها نهان است
مثل لب برادر خون شد جبین خواهر
گویا که چوب محمل همدست خیزران است
*سینه تو دهان بچه ها میذاشت میگفت حسین، هرجا میرفت میگفت: حسین، عبدالله اومد، فرمود: دوتا شرط دارم من باید هرروز حسینم رو ببینم ،هرجا حسین رفت من باید باهاش برم، قبول کرد، سه روز از ازدواج گذشت ام سلمه میگه گفتم برم ببینم تو خونه نوعروس چه خبره، میگه اومدم در زدم در و باز کرد دیدم صورتش خیس، راضی نیستی؟ فرمود: نه سه روزه حسینم رو ندیدم، میگه دویدم خونه ابی عبدالله، دیدم داره گریه میکنه ،گفتم بیا بریم زینب داره اشک میریزه، اومدیم دیدم خوابش برده، داره نور آفتاب تو صورتش میتابه، میگه دیدم حسین تو نور آفتاب ایستاد، زینب بیدار شد دید، گفت یه روز جبران میکنم ، وقتی نیزه را از تو بدن ابی عبدالله در آورد سنگها رو کنار زد، سایه انداخت رو گلوی بریده داداش، سرت رو دیشب بردن کوفه، قربون رگهای بریده گلوت بشم
علی اکبر رفت، قاسم رفت برادرهای عباس رفتن، اومدن خدمت مادر هردو عون و محمد فرمود بیایید دوتا کفن کرد بدنشون، شمشیر رو حمایل کرد گردنشون، بعد اومد چشماشون رو سرمه زد، فرمود برید پیش دایی اجازه بگیرید، رفت پشت خیمه، فرمود: برید به مادرتون بگید بیاد تا اومدن فرمود قبول نکرد ،گفتن دایی میفرماید شما بیایید، اومد صدا زد حسین جان! هدایای منو قبول نمی کنی؟ گفت داداش اجازه بده اینا برن دل من کنده بشه ،دلاوران استادشون عباس و علی اکبرِ، اومدن یه حرفی زدن دشمن گفت ایول الله ،زینب عجب خواهری است، صدا زدن: امیری حسین و ونعم الامیر، یکی گفت داغ این بچه ها رو به دل مادر میگذارم ،دورشون رو گرفتن بچه ها ابی عبدالله را صدا زدن، آقا اومد ،زینب فرمود: ترسیدم حسینم خجالت بکشه*
تن من را به هوای تو شدن ریختند
علی و فاطمه را فاطمه در این دو بدن ریختند
تن تو گرکه می افتد تن من می افتد
واگر جان بدهی گردن من می افتد
دلم آشفته و حیران شد و حرفی نزد
نوبت رفتن یاران شد و حرفی نزدم
اکبرت راهی میدان شد و حرفی نزدم
درحرم تشنه فروان شد و حرفی نزدم
بذار این پسران نیز به دردی بخورند
این دوتا شیر جوان نیز به دردی بخورند
دست خالی اگر از محضرتان برگردند
دستمال پدرم را به سرم می بندم
وسط معرکه چادر کمرم می بندم
تو گرفتار ی و من از تو گرفتارترم
من که از نرگس چشمان تو بیمارترم
بخدا از همه غیراز تو جگردارترم
امتحان کن که ببینی حساسم
بخداوند قسم شیرتر از عباسم
بگذارم بروی باز شود حنجر تو
یا بدست لبه ای کند بیفتد سرتو
جای انگشت تو افتد پی انگشتر تو
می شود جان خودت گفت به من خواهر تو
طاقتم نیست ببینم جگرت می ریزد
ذره ذره به روی نیزه سرت می ریزد
.