حمایت از واحد فنی سایت باب الحرم : شماره کارت 5892-1013-5929-2857 به نام علیرضا ملکی

نمایش جزئیات

روضه ی شب پنجم محرم_روضه ی عبدالله بن الحسن علیه السلام،سید مهدی میرداماد

روضه ی شب پنجم محرم_روضه ی عبدالله بن الحسن علیه السلام،سید مهدی میرداماد

با اذن خداوند که رحمان و رحیم است

رفتیم در خانه ی مردی که کریم است

*امشب و فردا شب سفره،سفره ی امام کریم ِ،امام مجتبی اینقده کریمِ، همیشه وسط راه میاد سر راه عاشقاش قرار می گیره،دستشون رو میگیره،ماه رمضون از اولش تشنه،گرسنه، نیمه ی ماه رمضون امام حسن میاد،دستت رو میگیره،بقیه ی ماه رمضون توان بهت میده،دهه ی اول محرم از اول تا حالا، وسط سفره،آقا سفره پهن میکنه،آقاجان! بلدم نباشم گدایی کنم،دلت نمیآد من دست خالی برم،مردم مریض دارن،مریض دکتر جواب کرده،سرطانی،تافهمیدن شما سفره دارید همه اومدن،تا فهمیدن حرف از یتیم شماست همه اومدن،یه سفارشی به مادرتون فاطمه بکنید ما محرم گریه کنیم*

با اذن خداوند که رحمان و رحیم است

رفتیم در خانه ی مردی که کریم است

درباز شد و عطر پیمبر به هوا رفت

فهمید بهشتی است که سرشار نسیم است

برخورد کریمانه چنان بود که فهمید

معبود ازل در دل این خانه مقیم است

جبریل در این خانه ی پر نور غلام است

رضوان در این صحنه پر آیینه ندیم است

گفتند مسیحای زمین غیر حسن نیست

این عهد الست عهد ازل عهد قدیم است

حالا باید بنشینید و ببینید در این خاک

چه رایحه و عطر و چه بو و چه نسیم است

*یه عطری داره این خونه،یه نسیمی داره این سفره ی کرم، هر کی مدینه می اومد،آدرس خونه ی امام حسن رو می پرسید، می گفت:خبر دارم سفره اش همیشه پهن ِ، حتی دشمن ِ، از شهر شام اومد مدینه سراغ امام مجتبی رو گرفت، تا امام حسن رو دید، به جای اینکه ادب کنه، نگاه کرد به حضرت،صدا زد:"یا مُذِلَّ المسلمین!" اهانت کرد، زبانش رو به جسارت و اهانت باز کرد. میگن:حضرت یه نگاهی کرد،گفت:از سر و وضعت پیداست غریبی تو مدینه،اگه خونه نداری خونه ی من درش بازه، این آقا همون آقاست، میگه اون مرد عرب کنار سفره دو لقمه نون می خورد یک لقمه اش رو پنهان می کرد، امام مجتبی اومد آروم کنارش نشست، عزیزم، هر چی غذا بخوای هست، هر چی نون بخوای هست، هر چی هم بخوای بهت میدم ببری، گریه اش گرفت،گفت:آقا واسه خودم نمیخوام، گفت: پس واسه کی می خوای ببری؟ گفت: بیابون مدینه زیر آفتاب دیدم یه آقایی داره قنات حفر میکنه،سر ظهر شد، دیدم بقچه اش رو باز کرد، یه نو جوی خشکی رو بیرون آورد، من هر کاری کردم نتونستم باهاش هم سفره بشم، دارم واسه اون آقا می برم، میگه : امام مجتبی اشکش جاری شد، گفت: زحمت نکش، این سفره مال همون آقاست، نشناختیش کی بود؟گفت:نه آقا. گفت: اون بابای من علی ِ.*

وقتی که به نام پدرت سفره کنی پهن

بی غصه ترین غصه فقط غصه ی نان است

در صلح تو جنگیست که در صلح کسی نیست

سهمیه ی شمشیر تو دست پسران است

شاعر : ایوب پرندآور

*از اون موقعی که دم آخر، ابی عبدالله دید داره اشک میریزه،روضه ام رو شروع کردم، شب ِ پنجم ِ، هر کی وسط راه مونده دستش رو بده به امام حسن، امام حسن امروز خیلی هاتون رو سوا میکنه، از اون موقعی که دیدن زیر لب داره روضه میخونه، ابی عبدالله گفت:برادر من دارم داغ برادر می بینم شما چرا گریه میکنی،یه مرتبه دیدن زیر لب داره میگه: "لا یوم کیومک یا اباعبدالله" و از همون موقع معلوم شد تو عالم، همه ی حواس امام حسن کربلاست، حسینم! من کربلا نیستم اما دوتا سرباز دارم، دو تا دست ِ گل دارم، بعضی ها نوشتن بیشتر، فرزندان امام حسن رو تا سه فرزند و چهار فرزندم آوردند،اما امشب روضه ی این آقازاده ای رو بخونم که یازده ساله است یا ده ساله،الله اکبر، آقازاده ای که وقتی باباش به شهادت رسید یکسال داشته،ده سال تو دامن عمو بزرگ شد،پرورش پیدا کرد،یه لحظه حسین نذاشت این بچه احساس یتیمی کنه،آقاجان! ماهم بدون شما یتیمیم،از اون دستایی که سر عبدالله کشیدی سر ما هم بکش، ما هم سرباز پا رکابتیم امام زمان، از تو به یک اشاره، از ما به سر دویدن. این آقا زاده ای که سراسر وجودش عشق و محبت به حسین ِ، از شب عاشورا به این طرف دیگه تو خیمه قرار نگرفت، از اون موقعی که صدای رجزهای اهل خیمه رو شب عاشورا شنید، از اون موقعی که حرف های حبیب و مسلم و زهیر رو شنید، هی دلش بیشتر بی قرار شد، خصوصاً از اون موقعی که شنید عمو به داداش بزرگش گفت:مرگ نزد تو چگونه است، قاسم میگه:از عسل شیرین تره، فردا ان شاءالله زنده باشیم روضه اش رو می خونیم، خصوصاً از اون موقعی که شنید داداشش رو به بلای عظیمی فردا میکشن، دیگه رو پای خودش بند نبود، دنبال فرصت بود دستش رو رها کنه، حالا با من بیا،ببین این آقازاده چه حماسه ای به پا کرده.*

رها کن عمه مرا باید امتحان بدهم

رسیده موقع آن که خودی نشان بدهم

رها کن عمه مرا تا شجاعت علوی

نشان حرمله و خولی و سنان بدهم

*من امشب می خوام ببرمت مدینه، حالا که امام حسن سفره انداخته، ان شاءالله آقا دستمون رو بگیره*

دلم قرار ندارد در این قفس

باید کبوتر دل خود را به آسمان بدهم

*ازصبح عاشورا اصحاب رفتند، اولین شهید بنی هاشم اکبرش رفت، داداش قاسمش رفت،یکی یکی رفتن، عمو عباسش رفت، تو تصور کن، رزمنده ها می دونند، یکی یکی رفیقاتون می رفتند،خبر شهادت می اومد چه حالی میشدی؟ دیگه اصلاً تو خودت بودی، نمی خواستی با کسی  حرف بزنی، یکی یکی تو خیمه ی دارالحرب جنازه ها رو می آوردند، عمو عباسشم رفت، از همه سخت تر، عبدالله ده یازده ساله است،شاید سخت ترین لحظه ای که به این بچه گذشت وقتی بود که قنداقه رو دست عمو بال بال زد، علی اصغرم رفت، هی می اومد تو خیمه جلو رباب خجالت می کشید،سرش رو می انداخت پایین*

دلم قرار ندارد در این قفس

باید کبوتر دل خود را به آسمان بدهم

*آماده هستی یا نه؟ کم کم مسیرمون داره میره مدینه، سیدا کمک کنند*

عمو سپر برای تو با سینه میشوم

هیهات اگر به نیزه و شمشیرها امان بدهم

*روضه ی عبدالله هم روضه ی مادرش زهراست، هم روضه ی باباش امام حسن ِ، آی اونایی که منتظر یه ناله اید، منتظر یه ضجه اید، هم روضه ی مادرش ِ، هم روضه ی باباش، چرا میگم هم روضه ی مادر؟  چه زمانی دستش رو جدا کرد؟ همه ی شما می دونید،وقتی عمه اومد بالای گودال قتلگاه، زینب داره اون چیزی رو می بینه که یک مرتبه از خود بی خود شد، دست عبدالله رو گرفته، از بالای تل داره می بینه، همه دور حسینش حلقه زدن، شمشیرا بالا میره، یه مرتبه دید عمه دو تا دستش رو روی سرش گذاشت، تا دست عمه رو سرش رفت، دست عبدالله رها شد، دید حالا وقتشه، معلوم ِ یه خبری ِ، عمه ی من بی خود دست رو سرش نمیذاره، یه وقت دیدن بچه داره میدوه"وَالله لا اُفارِقُ عَمّی" این بچه ی ده ساله،یازده ساله، نه شمشیر داشت،نه زره داشت،رجز خوند رفت جلو، زود می خوام ببرمت مدینه،رفت وسط میدان، یه مرتبه دید شمشیر بالا اومد، الان ِ که سر عمو جدا بشه، یه مرتبه دست کوچیکش رو سپر کرد، تا دستش رو زدن گفت: آخ مادر. آخه مادرشم تو کوچه ها دید علی سپر می خواد، کمربند علی رو گرفت، اما آی مردم! عبدالله رو یه نفر زد، اما مادر مارو چهل نفر،..... با اسم امام حسن شروع کردم روضه ام رو با امام حسن روضه ام رو جمع کنم. وقتی دستش رو زدن، روایت میگه: با اون دستش،دست قطع شده اش رو گرفت، این پسر خون علی تو رگش ِ، من تازه فهمیدم سخن عباس رو، عموش عباس یه خطبه بالا کعبه خونده،خیلی خطبه اش شنیدنی است، یه جمله ی خطبه عباس اینه،میگه: ما رو از مرگ می ترسونید، ما قومی هستیم که مرگ رو تو کوچکی به بازی می گیریم، ما رو از چی می ترسونید؟ تازه فهمیدم این عبدالله همینه، این خانواده همینن، خود عبدالله هم بدون دست رجز خوند کربلا، حالا ببرمت سراغ روضه ی باباش، یه شباهت داره روضه ی عبدالله به روضه ی باباش امام حسن، کی می دونه روضه ی پسر با پدر چیه؟ بگم؟ همتون آماده اید، به هر دو تیر زدن، اما، تو مدینه به باباش تیر زدن، اما تیر به تابوتش زدن، اما کربلا حرمله نشست، یه تیر سه شعبه به گلوی عبدالله، ای حسین.... ای خدا به اون لحظه ای که افتاد تو بغل حسین،شاعر قشنگ میگه آخر این غزل*

فقط نصیب من و شیرخواره شد این فخر

که روی سینه ی مولای خویش جان بدهم

شاعر : مهدی مقیمی

*می خوام یه جمله بگم، بگم: یا اباعبدالله، حرمله عبدالله رو زد، افتاد این بچه تو  بغلت، یه سئوال دارم،می خوام بگم آقاجان! وقتی شمر اومد رو سینه ات نشست، این بچه کجا بود؟ بگم: یا اباعبدالله! این بچه تو گودال قتلگاه افتاد کنارت، یه سئوال،وقتی اسباشون رو نعل تازه زدن، آیا بدن این نازدانه هم زیر سُم اسب رفت؟ ای حسین.... فرج امام زمان ما برسان...

.