حمایت از واحد فنی سایت باب الحرم : شماره کارت 5892-1013-5929-2857 به نام علیرضا ملکی

نمایش جزئیات

روضه و توسل جانسوز _ شب پنجم محرم _ روضۀ حضرت عبدالله ابن الحسن علیه السلام _حاج محمد طاهری

روضه و توسل جانسوز _ شب پنجم محرم _ روضۀ حضرت عبدالله ابن الحسن علیه السلام _حاج محمد طاهری

یازده سال است دستت هست در دستم عمو

یازده سال است در آغوشِ تو هستم عمو

هرکجا افتاده ام از پا صدایت کردم

بارها جایِ عمو ، بابا صدایت کردم

تو هوایِ بچه هایِ مجتبی را داشتی

هیچ فرقی بینِ من با اکبرت نگذاشتی

راحت و آسوده در آغوشِ تو خوابیده ام

گاه دلتنگِ پدر بودم تو را بوسیده ام

می نشستی می نشستم زود رویِ دامنت

داشت عطرِ فاطمه بویِ خوشِ پیراهنت

بعدِ بابایِ شهیدِ خود شدم دلبندِ تو

تو شدی بابایِ من،من هم شدم فرزند تو

بینِ آغوشت عموجان جایِ عبدالله شد

این چنین شد کنیه اَت بابایِ عبدالله شد

تو بغل کردی مرا هر وقت که خسته شدم

این چُنین شد من به آغوشِ تو وابسته شدم

*همیشه رویِ سینه ات جایِ من بوده عمو جان ...*

پس چرا حالا میانِ قتلگاه افتاده ای

پس چرا بر سینۀ خود شمر را جا داده ای

پس چرا من را از آغوشت جدا کردی عمو

به دلم افتاده دیگر بر نمیگردی عمو ...

*ابی عبدالله سفارش کرده بود ، زینب جان شرمندگیِ قاسم داره منو میکشه ، این عبدالله خیلی بی قرارِها ... نکنه دستشُ رها کنی ... حواست بهش نباشه اومده تو میدون ... تا اومد بیاد عمه زود دستشو گرفت گفت عمه :*

 عمه دارد تیر می آید به سویِ سینه اش

دارد می نشیند شمر رویِ سینه اش

عمه،جانِ مادرت دستِ مرا محکم نگیر

دستهایِ کوچکم را هیچ دست کم نگیر

گفته بابایم که تا آخر بمانم باحسین

گفته بابایم که لا یَومَ کَیومِک یاحسین

سینه ام را روبرویِ تیرها می آورم

دستِ خود را زیرِ این شمشیرها می آورم

تیری آمد بینِ آغوشت سرم را قطع کرد

دوستت دا ... ، تیر حرفِ آخرم را قطع کرد

عمه ام گفت گلویت را ببوسم ای عمو

حرمله نگذاشت رویت را ببوسم ای عمو

از میانِ این همه لشکر به سختی آمدم

آخرش هم بینِ آغوش تو دست و پا زدم

زیر سمِ اسبهاشان پیکرم پاشیده است

مثلِ قاسم سینه ام به سینه ات چَسبیده است

*اومد بالا گودال ، دید ابنِ کعبِ حرام زاده ، همون کسی بود که اومد پیراهنِ پاره رو از تنِ ابی عبدالله بیرون آورد ...

شمشیر بالاسرِ عمو گرفته ... صدا زد یابنَ الخَبیث میخوای عمویِ منو بکشی ؟ مگه عبدالله مرده .... تا شمشیر رو پایین آورد ، عبدالله دستشُ جلو آورد ... همچین که استخوانِ دست شکست ، صدا زد : وا اُماه ....

انگار اون روز کوچه رو دید که اومدن باغلافِ شمشیر به بازویِ مادر زد ... پسرِ امام حسنم باید روضۀ زهرا درست کنه ...

گردیده بود همدست قنفذ با مغیره

او با غلافِ شمشیر او تازیانه میزد

*تا صدایِ وا اُماهِ ش بلند شد ابی عبدالله دستِ بی جانشُ آورد عبدالله رو در آغوش گرفت ... هی در گوشش میگه عزیزم آروم باش ، الان مهمونِ بابات میشی ... الان مهمونِ مادرم زهرا میشی ... نانجیبا نذاشتن این گفتگو چند دقیقه طول بکشه ، خدا لعنت که حرمله رو ...اگه بی بی دنبالِ عبدالله اومده باشه حتماً این صحنه رو دیده ... یه وقت زینب دست رو سرش گذاشت ، دید نانجیب تیرِ سه شعبه رو کشید ... گلویِ عبدالله رو به سینۀ ابی عبدالله دوخت .... آه ...

ایشاالله دیگه این صحنه رو زینب نبینه ، اون لحظه ای که ده اسبُ نعلِ تازه زدن ....حسین .......اشکا ت رو دست بگیر ، دستِ گدایی بالا ببر صدا نالت آزاد شه ... اللهم عجل لولیک الفرج

.