نمایش جزئیات

روضه و توسل به حضرت قاسم ابن الحسن علیه السلام اجرا شده شب ششم ماه محرم سال 1397 به نفسِ سید مجید بنی فاطمه

روضه و توسل به حضرت قاسم ابن الحسن علیه السلام اجرا شده شب ششم ماه محرم سال 1397 به نفسِ سید مجید بنی فاطمه

من برایت پدرم پس تو برایم پسری

چه مبارک پسری و چه مبارک پدری

یاد شبهایِ مناجاتِ حسن می افتم

می وزد از سرِ زلفِ تو نسیم سحری

همه گشتیم ولی نیست به اندازۀ تو

نه کلاه خودیُ ، نه یک زرهی ، نه سپری

من از آن جا که به موسی ایَت ایمان دارم

می فرستم به سوی قوم تو را یک نفری

بی سبب نیست حرم پشت سرت راه افتاد

نیست ممکن بروی و دلِ ما را نبری

قاسمم را به رویِ زین بگذار عباسم

قمری را به رویِ دست گرفته قمری

نوعروست که نشد مویِ تو را شانه کند

عاقبت گیسویت افتاد به دستِ دگری

تو خودت قاسمی و صد ذره شدی

دو هجا بودی و حالا دو هجا بیشتری

بند بند تو که پاشید خودم فهمیدم

از روی قامت تو رد شده هر گذری

جابجا می شود این دنده تکانت بدهم

وای عجب درد سری وای عجب دردسری

*هی مادرش به قد و بالاش نگاه می کرد .. قاسمم .. عوضِ بابات برو میدان شمشیر بزن .. فرستادن تو خیمه ، خواستن لباسِ رزم تنش کنن ، عاقبت نشد .. کفن تنش کردن .. همه کمک کردن تا قاسم سوار مرکب بشه .. خیلی اصرار کرد گفت عموجان اجازه بده منم مثل علی اکبر برم میدان .. ابی عبدالله بهش اجازه نمی داد .

رفت گوشه خیمه زانویِ غم بغل گرفته بود. مادرش اومد گفت عزیزم چی شده؟ گفت مادر رفتم عمو اجازه نداد برم میدان .. گفت صبر کن یه کاری می کنم الان دیگه نتونه عمو نه بیاره .. دیدن از تو یه بقچه ای یه نامه ای رو درآورد گفت اینو بابات داده گفته یه روزی کربلا قاسمم خواست بره این نامه رو بده دست برادرم ابی عبدالله ..

همچین که نامه رو گرفت خوشحال اومد خدمت عموجان .. (عزیز دلم قربونت برم، تو یادگار برادر منی ، تو عزیز منی، تو بمون با این زن و بچه برگرد مدینه ) گفت عموجان این نامۀ بابامه .. تا اسم باباشُ آورد ابی عبدالله زد زیر گریه .. نامه رو باز کرد دید دست خط داداش حسنِ .. هی نامه رو ، رو چشمش می کشید میگفت حسن جان کجایی ببینی حسینتُ غریب گیر آوردن ..

تو نامه نوشته حسین جان من نیستم کربلا ، اما قاسمم عوض من میدان بره .. ابی عبدالله راضی شد فرمود عزیزمُ آماده کنید . اومد بره سید جعفر شوشتری رحمه الله علیه میگه انقدر ابی عبدالله عاشقِ قاسم بود ، همدیگرو بغل گرفتن انقدر گریه کردن تا دیدن ابی عبدالله غش کرد .. حالا قاسم رفت وسط میدان .. عمه زینب داره براش دعا می کنه ، زنهای خیمه همه دارن براش دعا می کنن .. ابی عبدالله هی میگه ان شالله داغتُ نبینم .. نگاه کن ببین چقدر قشنگ شمشیر می زنه .. مثل داداش حسنم تو دل دشمن می زنه .. اما این خوشحالی زیاد طول نکشید .. یه وقت یه صدایی به گوش ارباب رسید ، یه ناله ای بلند شد عمو! عمو بیا قاسمتُ کشتن .. (راحت تر روضه بگم؟) عمو استخونایِ بدنم ..

پسری که پاهاش به رکاب اسب نمی رسید ، شیخ جعفر میگه تا ابی عبدالله اومد بالا سرش دید بچه بدنش زیرِ سم اسبا .. قاسمُ بغل گرفت .. اومد بیاد سمت خیمه ها ، یه وقت دیدن پاهایِ قاسم رو زمین کشیده میشه .. شیخ جعفر میگه دو تا دلیل داره ، یا انقدر مصیبت سنگین بوده ابی عبدالله قاسمُ خمیده آورد .. یا انقدر بدن قاسم زیر سم اسبان ... ای حسین ...

.