نمایش جزئیات

روضه حضرت قاسم(ع) شب ششم محرم ۹۸ بنفس کربلایی سید رضا نریمانی

روضه حضرت قاسم(ع) شب ششم محرم ۹۸ بنفس کربلایی سید رضا نریمانی

.

قسمت اول

 ( توسل به امام حسین(ع) )

. تا دلم از کرده‌های خویش نادِم می‌شود بیشتر از پیش، چشمم گریه‌لازم میشود اشک، بال پر زدن در وادی معراج‌هاست گریه کن در روضه جبریل عوالم میشود شمع باشی یا که پروانه چه فرقی میکند سوخت هر کس که درونش عشق حاکم میشود هرکه سنگ طعنه‌های خلق را تاب آورَد حتم دارم شیشه هم‌ باشد مقاوم میشود گرچه هی در ‌میزنم، کشکول من را پُر نکن دست سائل تا که خالی شد مزاحم میشود *آخه من هر وقت دستم خالی باشه میام دم خونت .. دستم که پر میشه میرم پشت سرم و هم نگاه نمیکنم .. من و همیشه محتاج خودت کن* این خرابت را بیا و لطف کن بیرون نکن قول خواهم داد که یک روز سالم‌ میشود تا گناهی میکنم زهرا وساطت میکند پشتِ مادر طفلِ بازی‌گوش قائم میشود آه ای ماه هزار و چند ساله تو بگو سهم ما تا کِی سیاهیِ مداوم میشود هر زمان ناحیه میخوانم‌ تصور میکنم روح من تا کربلایش با تو عازم ‌میشود گریه تنها در میان روضه‌ی جدت حسین اشک هرچه میدهی خرج مراسم میشود لا اقل این جسم عریان‌ مانده را دفنش کنید نا مروت‌ها! کسی اینقدر ظالم‌ میشود؟! . .

قسمت دوم

( روضه حضرت قاسم(ع) )

. لا اقل این جسم عریان‌ مانده را دفنش کنید نامروت‌ها! کسی اینقدر ظالم‌ میشود؟! *اگه یه حادثه‌ای پیش بیاد، یه نفر از دنیا بره، حتی اگه کس و کارم‌ نداشته باشه، بالاخره یه عده ای میان زیر بدنشُ میگیرن، زود میبرن خاکش میکنن .. آخه میگن بَده میت نباید رو زمین بمونه .. بی‌بی زینب همچین که اومد وارد خیمه شد دید امام سجاد داره گریه میکنه؛ _چی شده عزیز برادرم؟! فرمود: عمه جان ! این نامردا دارن کشته‌های خودشونُ خاک میکنن، اما بابای بدن منو همینطور برهنه رها کردن و رفتن... پیغمبر وارد شد دید بی‌بی دوعالم داره گریه میکنه؛ _چی شده دخترم؟! عرضه داشت: بابا!! بچه‌م داره باهام‌حرف میزنه؛ فرمود: دخترم تو هم که در رحم خدیجه (س) بودی باهاش حرف میزدی ، آرومش میکردی .. عرضه داشت: آخه باباجان آرامم نمیکنه، تازه یه حرفایی میزنه منو بهم ریخته. _چی داره میگه دخترم؟! دوسه روزه هی داره میگه؛" اَنَا الغریب" اما امروز منِ فاطمه رو بهم‌ ریخته. _چرا؟! _ آخه هی داره میگه: "اَنَا العطشان" پیغمبر شروع کرد روضه خواندن، گریه کن هم بی‌بی دوعالمه. فرمود: دخترم، حسینت رو اینجوری کربلا می‌کُشنش.. نمیدونم چجوری پیغمبر روضه خوانده، اما همه میگن صدای این خانم بلند شد، شروع کرد بلند بلند برای حسینش گریه کنه ، مادر برات بمیره* مونده روی زمین پیكر تو رها أَلسَّلامُ عَلى مَنْ دَفَنَ أَهْلَ قُرىٰ خواهرت اگه نیست ، رفته شام بلا ریگ و رمل بیابان برات گرفتن عزا همه منتظرن مادرش برسه کاش صدای برادر به خواهرش برسه دست قاتل اگه به سرش برسه آخ خدا به داد موی دخترش برسه آن ردا و آن عبا آن امان نامه بس نبود کهنه پیراهن مگر جز غنائم میشود *قاسم اومد اجازه‌ی میدان ‌بگیره. مادرش راهیش کرد گفت برو، بابات خیلی به من سفارش کرده. اومد پیش عمو؛ عموجان به منم اجازه بده منم مثل علی اکبرت برم ‌بجنگم، برات فدایی بشم. آقا اباعبدالله به قاسم اجازه نداد. رفت گوشه‌ی خیمه، زانوهاشو بغل کرد؛ چرا عمو منو نمیخره؟! مادرش اومد: چی شده قاسمم؟ عزیز دلم! گفت: عمو بهم اجازه نمیده، میگه تو بالاسر این زن و بچه‌ها باش. نمیتونم یه لحظه زنده باشم‌بدون عموم.. عجب مادری .. گفت: غصه نخور؛ یه بقچه آورد گذاشت جلوی قاسم. تا این بقچه رو آورد یهو بوی امام‌ حسن تو خیمه پیچید ، هم مادر گریه کرد هم این بچه. یاد شبِ آخر امام حسن افتادن؛ اون شبی که تو بستر افتاده بود... میخواست سفارش قاسم و بکنه.. _مادر جان این چیه؟! گفت: قاسمم، عزیر دلم، بابات فکر اینجاهاشو هم کرده بود، میدونست عموت بهت اجازه نمیده؛ یه دست خط نوشت به من داد گفت اینو بده به قاسمم به حسینم نشون بده. همون لحظه که به حسین گفت: "لَا يَوْمَ‏ كَيَوْمِكَ يَا أَبَاعَبْدِاللَّهِ" .. همه نگران حسینن، مادرشم وقتی میخواست جون بده علی رو صدا زد گفت:« علی جان، خیلی مراقب حسینم باش». پیغمبر، علی، بی‌بی، خود امام حسن، همه سفارش حسین و کردن.. نامه رو داد دست قاسم؛ قاسمم عزیز دلم این نامه رو ببر به عمو نشون بده. نامه رو گرفت، سریع دوید، خوشحال ، اومد پیش عمو؛ عموجان یه چیزی آوردم دیگه نه نمیتونی بیاری! تا نامه رو گرفت باز کرد؛ به‌به، دست خط برادرشه؛ همونجا رو زمین نشست این دست خط و توو بغلش گرفت هی میگفت حسنم. حسن جان کجایی غریبی حسینت رو ببینی.. شیخ جعفر شوشتری میگه: عمو و برادرزاده همدیگه رو بغل کردن، اینقدر گریه کردن که ابی عبدالله پس افتاد.. همچین که این نامه رو گرفت یاد قصه‌های مدینه افتاد .. قاسمم چه کاری با دل حسین کردی امروز ابی عبدالله پس افتاد مثل باباش.. امیر المومنین هم همینجور شد. علی کجا غش کرد؟! امیرالمومنین هم تو مسجد نشسته بود. یهو دید از در حسن و حسین دوان دوان دارن میان؛ بابا بیا مادرم از دنیا رفت. علی پس افتاد.. چی تو نامه نوشته امام حسن ‌نمیدونم. ولی مضمون اینه که نوشته حسین جان من کربلا نیستم به‌جای من این بچه هست.. (ولی من میگم شاید این نباشه ،وقتی ابی عبدالله غش میکنه شاید یه چیز دیگه تو نامه دیده) شاید امام حسن نوشته:حسین جان اگه بودم مثل کوچه‌ها وایمیسادم .. فقط فرقش این بود اون روز کوچیک بودم نتونستم برا مادر کاری بکنم لااقل اینجا برات جبران میکنم .. . .

قسمت پایانی

( روضه حضرت قاسم(ع) )

الحمدلله که مثِ علی اکبر جونم فدای تو ، شد ای عمو آخر قدم بذار رو چشمای پر از خونم بیا که بدجوری گُلت شده پرپر اباعبدالله بهش اجازه داد ، گفت: باشه برو ، حالا که حسنم گفته رو چشام میذارم .. اینقدر این خیمه‌ها رو گشتن یه زره‌ای برای قد و قواره‌ی این نوجوان پیدا کنن پیدا نشد. شیخ جعفر میگه وقتی میخواستن سوار بر مرکبش کنن اومدن بلندش کردن، قاسمُ قد و قواره‌ش به رکاب مرکب هم نمیرسه، رکابُ بالا آوردن. اما صدا زد: حسین جان، فقط بایست تماشا کن ببین فرزند حسن میخواد چی کار کنه... همچین زد تو دلِ لشکر، پیرمردایی که اونجا بودن، میشناختن، گفتن: فرار کنید. این درسته قد و قواره‌ش کوچیکه اما پسر حسنِ .. اما یکی داد زد گفت: نه، فرار نکنید راهشُ من بلدم: اول دوره‌ش کنید .. سنگ بیارید .. با سنگ از دور بزنینش .. همچین که از مرکب افتاد بعد بریزید سرش .. این باباش تو جمل همه‌ی ما رو بیچاره کرد .. حالا بیچاره‌ش میکنیم ، داغشُ به دل مادرش میذاریم .. الحمدلله که مثِ علی اکبر جونم فدای تو ، شد ای عمو آخر قدم بذار رو چشمای پر از خونم بیا که بدجوری گُلت شده پرپر زیر و رو شده تنم با نیزه غرق خون شد بدنم با نیزه با صورت افتادم از روی اسب بی‌هوا تا زدنم با نیزه پهلوهام شکسته مثل زهرا بدنم زخمی شده سرتا پا زیر سُم مرکبا افتادم یکی شد تنم با خاک صحرا شاعر: بهمن عظیمی یه لشکر پر از داد و هلهله‌ست به لشکر پر از شور و ولوله‌ست یه لشکر پر از شمر و حرمله‌ست دلشوره دارم .. شده بغض جنگ جمل شدید حسن دیده دشمن تو رو که دید واسه‌ت نقشه‌ی تازه‌ای کشید ای تک‌سوارم .. با تیر و نیزه‌شون ، شد قامتت نشون از پیکر عسل ، میریزه جای خون اسبا یکی یکی ، رد میشن از تنت ضرب المثل شدی ، با قد کشیدن عجب روضه‌ای شد تو کربلا به یاد غم و رنج کوچه‌ها بازم تازه شد داغ مجتبی عزا به پا شد .. یه دشت و یه قاسم، یه دشمن و با اسبا تنش رو فشردن و توو خیمه زَنا غرق شیوَن و غوغا بپا شد .. اسم علی رو برد ، فرق سرش شکست خون لخته‌ها چه زود ، راه گلوشُ بست پهلوی زخمی و ، بازوی پُر ورم زینب رسید و گفت ؛ « ای وای مادرم» ای حسین.... علی اکبر که جوشن داشت آن شد تو که جوشن نداری وای بر من شاعر: داوود رحیمی .