نمایش جزئیات

روضه دو طفلان حضرت زینب(س)شب چهارم محرم بنفس حاج سیدمجید بنی فاطمه

روضه دو طفلان حضرت زینب(س)شب چهارم محرم  بنفس حاج سیدمجید بنی فاطمه

.

حیدر همیشگی ست ، بود حی لایموت
معنا شدست در قدمش واژه ی ‌ثبوت
محو جمال حیدریش ، خلق در سکوت
وقتی گرفته دست علی حالت قنوت
آیینه ی تمام نمای خدا علی ..

حیدر مجیر و عالم و آدم همه مجار
حتی خدا به خلقِ علی کرده افتخار
جانم فدای صاحب شمشیر ذوالفقار
یاللعجب از این همه آقایی و وقار
یا مظهر العجائب و یا مرتضی علی ..

از انبیاء علی ست که بالاتر استُ بس
ما را زیارت نجفش در سر استُ بس
تنها علی برادر پیغمبر استُ بس
هرجا که دیده ایم فقط حیدر استُ بس
هم ابتدا علی ست هم انتها علی

یک لحظه بی ولای علی سر نمی شود
*چی شده از امیرالمومنین میگی؟ گفت اون عالم بزرگ می دیدن لابلایِ مقتلی که نوشته فضائل امیر المومنین نقل میکنه مرحوم ملای دربندی ، در عالم مکاشفه فرموده بود اگر میبینی در اوج مصیبت فضائل امیر المومنین رو میگم برای اینه که تو اوج روضه حالم بد میشد از گریه ، فضائل علی رو میگفتم تا جون بگیرم .. منم دیدم خسته ای گفتم از علی بگم .. هر کسی رو تو این عالم از باباش میگن کیف میکنه‌ .. همچین که این دخترا رو میدید میگفت بابای منو ندیدین؟ ..*

یک لحظه بی ولای علی سر نمی شود
با مرتضی کسی که برابر نمی شود
شهر رسول را در دیگر نمی شود
غیر از علی کسی یل خیبر نمی شود
این ذوالفقار دست خدا هست یا علی

مرد نبردِ روز ، عبودیت شب است
افتاده زیر پاش هزاران چو مرهب است
اصلاً همین بس است که بابایِ زینب است
زینب خودِ علی ست به زینب ملقب است
به به چقدر مثل همند این دو تا علی

زینب همان کسی ست که در عرصه نبرد
بر سینه اش نشست هزاران هزار درد
زانو زده مقابل این زن هزاران مرد
زینب هر آنچه داشت فدای حسین کرد
مانند آنچه داد به راه خدا علی

قربانیان خود به مِنا می برد حسین
نذر نگاهت این دو علی اکبرم حسین
اصلاً قسم به جانِ پدر مادرم حسین
من بیشتر به فکر علی اصغر حسین
کوچکتر است از سر این نیزه ها علی

.

 

.

یک جهان روضه و یک ماه محرم داری
آه آقایِ غریبم ، چقدر غم داری

تا ابد هر که بخواند همه مرثیه ات
باز هم روضۀ ناخوانده به عالم داری

این همه زائرِ دل سوختۀ خاکت را
از ازل داشته ای ، تا به ابد هم داری

*اول روضه خوانِت خودِ خداست .. بخون کتابِ “اشک روان بر امیر کاروان” ، “خصائص الحسینیه” از آدم تا خاتم همه اول برا حسین گریه کردند ..*

روضه خوان هات زیادن یکی شان قرآن
مطلع فجر خدا سوره ی مریم داری

*قربون این چشماتون برم .. با همه سختیا دست زن و بچتون رو گرفتید اومدید روضه ..*

درد دل کن که نماند به دلت چون پدرت
خواهرت هست کنارت تو که محرم داری

بهترین نوحۀ ما هست غریبِ مادر
صاحبِ روضه بگو بهتر از این دم داری؟!

*جانم .. زن و مرد بگن .. به خدا این شهر به این حسین حسینت ، به این نفس کشیدن های شما احتیاج داره ها ..*

تا که نومید نگردد ز درت محتاجی
تو هم انگشت ، هم انگشترِ خاتم داری

وقت تدوین تو ای شعرِ غریبی پسرم
دید در وزنِ تنت چند هَجا کم داری

*رفیق مواظب باشداز غافلۀ عشق کربلا عقب نیوفتی .. برا همه مون نامه نوشته حسین .. نامه رسید دست اون پیرمردِ با صفا و نورانی که تمام وجودش از مَحَبت حسین پره .. همچین که خواست با زن و بچش وداع کنه بره کربلا ، تا زد بیرون دید مسلم بن عوسجه داره میره .. صداش زد گفت مسلم ابن عوسجه السلام علیک جواب سلام داد حبیب چی شده چرا انقدر آروم حرف میزنی؟ چون اوضاع کوفه بهم ریخته بود گفت: بیا جلو بیا جلو، اومد اومد ، در گوشی بهش گفت.

گفت کجا داری میری؟ گفت دارم میرم سنت پیغمبر رو به جا بیارم ، میخوام برم خضاب کنم ..
گفت مسلم بن عوسجه میخوای یه خضابی یادت بدم تا قیامت بمونه؟!.. گفت چه خضابی؟ یه وقت دید نامه ای رو آورد بیرون دست خط اربابِ بی کفنِ
گفت نگاه کن ببین آقامون برامون نامه نوشته ؛
بسم الله الرحمن الرحیم ، حبیب بلند شو بیا، آقات رو غریب گیر آوردن ..*

این نامه رو هنوز حسین برا رفیقاش میفرسته ، کیا رفیق حسینن؟…

.

 

 

.

یه نگاه کرد دو تا پسر ها رو گفت برید سراغ دایی جانتون بگید اجازه بده بریم میدان ..
همچین که رفتن زینب دل تو دلش نبود گفت الان میرن اجازه میگیرن از دایی شون .. آخه زینبِ طاقت نداره غریبیِ حسینُ ببینه .. وقتی تو گهواره بود تا بویِ حسین بهش نمیخورد فقط گریه میکرد .. هرجا حسین می آمد زینب آروم میشد..
امشب من آروم آروم میگم ببینم تو چیکار می کنی .. امشب شبِ خواهرا و مادرای شهداست .. آخه هم خواهر شهیدِ هم مادرِ شهیدِ .. وقتی ام میخواست ازدواج کنه گفت بابا من حسینی ام .. هرجا حسین بره منم باید برم .. حتی کار به جایی رسید از عشق زینب مادرش فاطمه به پیغمبر گفت ، صدا زد بابا یا رسول الله حسنم هست ، حسینم هست اما نمیدونم چرا حسین از زینب دور میشه زینب بی قرار میشه ..

حالا همچین خواهری دو تا بچه هاشُ فرستاد گفت الان اذن میگیرن.. لحظاتی گذشت دید دو تا پسرا دارن میان سراشون پایینِ .. گفت چی شده مادر ، چرا غم تو دلتونِ ؟!.. صدا زدن مادر ما رفتیم دست دایی جان رو بوسیدیم گفتیم دایی جان اجازه بده .. دایی مون فرمود نمیشه .. شما کنارِ مادرتون بمونید .. همچنین که گفتن دایی اجازه نداده به زینب خیلی بر خورد .. با عجله اومد جلو خیمه ی حسین .. صدا زد حسین نکنه بچه هام رو قابل نمیدونی ..

گفت الان یه کاری میکنم دیگه رو حرف زینب حرف نزنی .. صدا زد داداش جان مادرت اجازه بده بچه هام میدان برن ..

همچنین که حسین اجازه داد انقدر زینب خوشحال شد .. زینب بچه ها رو صدا زد خودش موهاشونُ شانه کرد ، سرمه به چشمانشون کشید .. هی میگفت بچه ها میخوام یه جوری شمشیر بزنید همه بفهمن شما نوه های حیدرید .. من زنم نمی تونم برم وسط میدان عوضِ مادرتون شمشیر بزنید .. عوض اون روزی که نبودید مادرمُ بینِ در و دیوار زدن .. رحمت خدا به این گریه ها ..

کوچه ای تنگُ دلی سنگُ صدایِ سینه..

رفتن جنگ نمایانی کردن گفتن ما بچه های زینبیم .. یه نانجیبی گفت داغشون رو به دل مادرش بزارید .. دورشون کردن .. فقط یه جایی یه صدایی شنیدن اهلِ خیمه .. یکی صدا میزنه دایی حسین .. ابی عبدالله مثلِ بازِ شکاری اومد بالاسرشون .. سرشونو به دامن گرفت .. اما زن ها هی نگاه کردن دیدن هر کی از صبح می افته ، زینب میاد وسط میدان کنارِ حسین .. هرچی نگاه کردن دیدن زینب نیومده .. بدن ها رو آوردن تو خیمه .. اومدن جلو خیمه ی زینب .. دیدن زانویِ غم بغل گرفته .. گفتن خانم جان اینجا چیکار میکنی مگه نمیبینی بچه هاتُ دارن میارن ؟!.. چرا بیرون نیومدی ؟! فرمود آخه بیام بیرون میترسم داداشم خجالت بکشه ..

.