حمایت از واحد فنی سایت باب الحرم : شماره کارت 5892-1013-5929-2857 به نام علیرضا ملکی

نمایش جزئیات

متن كامل روضه و توسل شب تاسوعا _سید مهدی میرداماد

متن كامل روضه و توسل شب تاسوعا _سید مهدی میرداماد

" یا کاشِفَ الْکَرْب، عَنْ وَجْهِ الْحُسَیْن، اِکْشِفْ کَرْبى بِحَقِ اَخْیکَ الْحُسَیْن" عباس "بابُ الحسینِ" هر وقت میری کربلا،قبل از اینکه بری حرم ابی عبدالله،اول میری حرم اباالفضل اجازه می گیری بعد وارد حرمِ سید الشهدا میشی،اینکه شب تاسوعا،قبل از شب عاشوراست،دلیلش همینِ،امشب عباس اومده وسط،به من و تو بگه:هر حرفی داری به من بزن،هر حاجتی داری بگو،من باب الحوائجم،فردا شب دیگه همه برا حسین گریه کنن،فردا شب دیگه کسی حاجت نیاره،فردا شب دیگه کسی مریض نیاره،درد نیاره،گرفتاری نیاره،فردا شب شبِ آخرِ حسین و زینبِ،امشب هر کار داری،تو می دونی و عباس،حالا با این حالت بگو: " یا کاشِفَ الْکَرْب، عَنْ وَجْهِ الْحُسَیْن، اِکْشِفْ کَرْبى بِحَقِ اَخْیکَ الْحُسَیْن،...." *امام زمان می فرمایند:مجلسی که به نام عَموم باشه خودم رو میرسونم...شب تاسوعایی نمیشه دعامون این نباشه:"اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِیِّكَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن...." میگه:شاگردای علامه بحرالعلوم دیدن روز تاسوعا،علامه عمامه از سرش برداشته،پا برهنه تو بین الحرمین،هی به سر میزنه،هی میگه:"علی العباس واویلا.." گفتن:آقا! شما عالمید،مو سفید کردید،این همه شاگرد،چرا اینجوری عزاداری می کنید؟ علامه فرمود:برید کنار،شما ندیدید اونی که من دیدم..چی دیدی آقا؟ میگه: دیدم روز تاسوعا حجة بن الحسن،سرِ برهنه،هی به سر میزنه،هی میگه:"علی العباس واویلا.." حالا دستت رو بذار رو سرت،اگه 9 شب دست رو سرت نذاشتی،امشب بذار،اصلاً یادت باشه،از امشب به بعد،دست رو سر گذاشتن از عباس به بعد باب شد،تا عباس بود کسی دستش رو روی سرش نذاشت،این دست رو سر گذاشتن یعنی:چه خاکی به سرم شد،چه بلایی سرم اومد...زینب تا دید عباس رفت،دو تا دست رو سرش گذاشت...."یاصاحب الزمان،اَلغوثُ اَلاَمان......."   اگر شبی ز جمالش نقاب بردارد فَلَك نگاه خود از آفتاب بردارد به غیر نام ابالفضل هیچ نامی نیست كه اینچنین ز دلم اضطراب بردارد   *تو سخترین لحظات فقط کافیِ،بگی: یا اباالفضل..آدم بی اختیارم میگه،انگار ما اینجور بزرگ شدیم... فقط من و تو اینجوری نیستیم ،ابی عبدالله هم کربلا هر وقت گیر می کرد،می گفت: یا اباالفضل..عباس کجاست؟...*   خروشِ رود و دریا، یا اباالفضل.. پناهِ اهلِ دنیا، یا اباالفضل.. به حق دستایی که قلم شد بگیر این دست ها را یا اباالفضل "سقای دشتِ کربلا،اباالفضل،اباالفضل،اباالفضل آبی رسان بر خیمه ها اباالفضل،اباالفضل،اباالفضل" . . به غیر نام ابالفضل هیچ نامی نیست كه اینچنین ز دلم اضطراب بردارد كسی كه نقش نگینش حسین شد، بی شك ز خاكِ علقمه باید ركاب بردارد به سنگفرشِ حریمش، هر آنكه معتقد است اگر كه آب بریزد،گلاب بردارد اگر كه قطره ای از آب مَشك او برسد خدا ز اهل جهنم عذاب بردارد   *کاش یه قطره اش هم نمی ریخت،وقتی مَشکِ آبشو زدن،انگار دنیا رو سرش خراب شد،التماس می کرد،می گفت:آبروم رو نبر،من به رباب قول دادم...زمان قدیم تو سختی و مَشِقَّتِ رسیدن به کربلا،یه روستایی یه کوزه ای درست کرد،به زحمت از دهات خودشون رو دوشش سوار کرد،رفت کربلا به زحمت و مَشِقَّت، رسید کنار علقمه،همه مونده بودن نهر علقمه پُر از آبِ،این آب از ایران آوُرده،آب واسه چی آوُردی؟میگن:رسید کنار علقمه،این کوزه رو آوُرد پایین،نشست کنار آب شروع کرد با آب حرف زدن،گفت:نهرعلقمه! آب ِ فرات! به خاطر یه مشک آب دستای آقای منو قطع کردن، اومدم آبت رو پس بدم،دستای آقامو بهم برگردونی،ما آب نمی خواهیم،اومدم آب رو برگردونم،دستای عباس رو به من بده...*   قلم شده است دو بازوی او كه در محشر بیاید و ز محبان حساب بردارد   *معلوم نیست این دنیا این دستا چیکارن،قیامت معلوم میشه،کِی؟ او وقتی که می بینن بی بی دو عالم فاطمه با پهلویِ شکسته میاد،دو تا دستای بریده رو گرفته" کفانا لِلشفاعه، یدان مقطوعتانِ وَلَدِیَ العباس" قیامت،فاطمه با این دستا شفاعت میکنه،ان شاءالله دستِ من و تو هم به اون دستا برسه...*   زمان زیاد نمانده برای شش ماهه خدا كند بتواند كه آب بردارد   شاعر : محسن عرب خالقی   *رباب هی از این خیمه به اون خیمه،ان شاءالله عموت میاد،قول داده،زیر قولش نمیزنه...عباس،اومد تو خیمه یه صحنه ای دید،عباس،با اون عظمت،با اون شجاعت،عباسی که ذخیره ی کربلاست،عباسی که اصلاً به دنیا اومده کربلا فدای حسین بشه،اومد تو خیمه یه صحنه ای دید،من میگم:عباس همون جا یه بارکشته شد،یه بارشهید شد،با چشماش دید باور نمی کرد،دید بچه ها پیراهناشون رو بالا زدن،شکم هاشون رو روی این خاک گذاشتن،هی مشکارو بغل می کنن،یه قطره آب پیدا کنن،لبها خشکِ،تا عمو اومد تو خیمه دویدن دورِ عمو، عمو! آب....عمو!العطش....دیگه:طاقت نیاورد،مشک رو گرفت،اومد مؤدب محضر اربابش ایستاد،"سیدی و مولای!، "قَدْ ضاقَ صَدْری" دیگه حسین طاقت ندارم..می خوای چه کنی عباس!؟ تو که دیدی بچه هام تنشنه اند،میخوای بری برو،اما برا آب برو...عباس اگه عباس شد به خاطر اطاعتِ از امامش شد،نه به خاطر شجاعتش"اَلسّلامُ عَلیکَ أیهَا الْعَبْدُ الصّالِحُ اَلْمُطِیعُ لِلّه"گفتی برا آب برم،چشم،شما بخوای برا آب میرم..تا حالا از خودتون پرسیدید چرا عباس با زن و بچه نیومده کربلا؟ میخواد به همه ی عالم بگه: من حواسم به یه نفرِ،همه توجه ام،همه آرزوم،همه حسینِ...* . . قرار شد هر دو با هم بزنن به میدان،یکی بره میمنه،یکی بره میسره،قرار شد ابی عبدالله حواس دشمن رو پرت کنه،مرحوم مُقَّرم تو العباس میگه: قرار شد عباس از بین نخل ها خودش رو به علقمه برسونه،قرار شد بین هم دیگه رجز رد و بدل کنن،از حال همدیگه با خبر بشن،آخه دیگه کسی برا حسین نمونده،گفت: عباس! داری میری؟ تو همه لشکرِ منی،عباس! تو همه کس و کارِمنی؟ اگه تو بری لشکرم از هم می پاشه... از هم جدا شدن،یکی به طرف شریعه،یکی به طرف میدان،نزدیک شریعه شد،قرار گذاشته بودن با حسین که رسید کنار شریعه خبر بده،چی بگه؟ بعضی نقل ها نوشتن: تکبیر گفت....."الله اکبر" گفت،بعضی از نقل های معروف میگن: بلند رجز می خوند صداش به حسین برسه،آرومش کنه،صداش هم حسین رو آروم می کرد،رسید کنار علقمه بلند فریاد زد:" اَنَا بنُ حیدر ِالكَرّار" ابی عبدالله بلافاصله جوابش رو داد دلِ عباسم آروم بشه، "اَنَا بنُ مُحمدٍ المُصطفی" دو تا برادر آروم شدن،مشک رو پر از آب کرد،سوار اسبش شد،به طرف خیمه ها،دوباره عباس صدا زد: "اَنَا بنُ عَلی ٍ المُرتَضی" اونجا همه دورش رو محاصره کردن،یه نفر گفت:عباس آب برسونه کارِ دشمن تمومِ،کمین کردن،عباس مشک رو بغل کرده،یکی از القابِ اباالفضل،"اَبَا القِربَه" است، یعنی:پدرِ مشک،چرا به عباس میگن:پدرِ مشک،برای اینکه مثل پدری که بچه اش رو بغل کنه،مشک رو داد تو شکمش،خودش رو انداخت رو مشک،همه محاصره اش کردن،چهار هزار نفر، رو کُنده ی زانو،هدف مشکِ آبِ،نمیذاشت تیرها به مشک بخوره،از لابلای نخل ها می رفت،یه مرتبه متوجه شد دستش رو زدن،مشک رو داد یه طرفِ بدن،یه دستِ دیگه اش رو زدن،اینجا صدای حسین رو شنید،انگار حسین میدونه،درد بازو درد بدیه"اهل کنایه حرف منو بگیرن" تا شنید صدای عباس رو،ابی عبدالله جوابش رو داد،یعنی غصه نخور،" اَنَا بنُ فاطمة الزهرا"....شاید میخواست بگه:عباس! تو مَردی،تو علمداری،تو بازویِ رشید داری،دستت رو زدن باکی نیست،یه روز بازویِ مادرم رو تو کوچه های مدینه،اینقدر نامحرما با غلاف شمشیر زدن... همه ی حواسش به مشکِ،میاد و میخونه" والله اِن قَطعتموا یَمینی اِنی اُحامی ابداً عَن دینی".... دست نداره،خودش رو انداخت رو مشک،تیرها داره میاد،یه سئوال دارم،یه بدن چقدر جای تیر داره؟چهار هزار تیرانداز،بالاخره هزار تا تیر به هدف میخوره،دیگه بدنش جای تیر نداشت،لشکر دسته دسته میومدن،اما دستِ خالی بر می گشتن،نگاه می کرد،عباس"نافذالبصیره"بود،یه چشم داشت عجیب،میومدن،دست نداشت،غرق خون،پر از تیر،اما مشک تو بغلش،یه نگاه می کرد،تا می اومدن،همه فرار می کردن، عُمر سعد یقیه ی یکی رو گرفت،گفت:چیِ؟ مگه نمیگی دست نداره؟ازچی می ترسی؟ گفت:عُمر دست نداره،اما دو تا چشم داره،بیچاره میکنه،گفت: من راهش رو بلدم،الان یه کاری میکنم چشمش جایی رو نبینه،صدا زد: حرمله بیا... یه لحظه نگاه کرد دید چشمش رو زد،مشکِ آبش رو زدن،اینجا نوشتن: مُتحیِّر شد،" وَ وَقَفَ الْعَباس مُتِحَیرا" ایستاد رو اسب،دست نداره،مشکش آبی نداره،نه میتونه بره،نه می تونه برگرده، مُتحیِّر شد،تیر تو چشمشِ،هر کاری کرد تیر از چشمش بیرون نیومد،سرش رو خم کرد،تیر رو بین دو زانو گذاشت،سرش برهنه شد،حکیم بن طُفِیل خودش رو رسوند،دید سرِ عباس برهنه است،حالا وقتشِ،عمودِ آهن رو بلند کرد،.... . . همه ی روضه ی شبِ تاسوعا یه طرف،این روضه اش یه طرف،چون خودِ عباس گفته، مرحوم واعظِ  خراسانی داشت تو حرمِ اباالفضل روضه می خوند،علامه ی قزوینی وسط روضه بلند شد،حالش بد شد،گفت:واعظ کی میگه اینا راستِ؟دیگه اینجوری نخون... مجلس به هم خورد علامه رفت خونه،واعظِ خراسانی میگه: حالم منقلب بود،چه کردم،این مرجع رو ناراحت کردم،دیدم نیمه شب درِ خونه ام  رو میزنن،بیا علامه کارِت داره،گفتم:عجب کاری کردم برم عُذر خواهی کنم،میگه:رفتم،دو زانو نشستم،دیدم گریه امانِ علامه رو بریده،میگه:واعظ بقیه اش رو بخون...گفتم:آقا من لال شدم،غلط کردم،دیگه نمیخونم...گفت:نه خوابِ عباس رو دیدم،گفت:چرا روضه ام رو قطع کردی؟ تو که نبودی،یه نفر بخواد ازرو بلندی رو زمین بخوره،دست میخواد،دستش رو سپر میکنه،من دست نداشتم،با صورت افتادم......نمی دونم چه جوری حسین رسید،فقط می دونم تا رسید عباس رو دید،صدا زد:آخ کمرم، "بانَ الانکسارُ فِی وجهِ الحُسین علیه السلام" انکسار یعنی چی:مرحوم شوشتری یه نقلی داره،میگه از عاشورا،از صبح از ظهر،هر شهیدی رو که ابی عبدالله رفت بالا سرش چهره برافروخته شد،رنگِ چهره سرخ شد،تنها جایی که رنگ پرید کنارِ علقمه بود،چهره زرد شد...   نفست بالا نمیآد چی به روزِ تو آوردن زدنت همونایی که نمکِ حیدر و خوردن فدایِ سرت اباالفضل اگه مشکِ آبت افتاد به تو قول میدم برادر دیگه هیچکی آب نمیخواد   *دست بریده،چشم تیر خورده،فرق شکافته...رسید بالا سرش دو دستی سر عباس رو گذاشت رو دامنش،یه جایی توجه اش رو جلب کرد،نه فرقِ شکافته،نه دستایِ قلم شده،نه چشمِ تیرخورده،تیر رو درآورد دید لباش خشکِ،گفت:عباس! میرم به سکینه میگم: عموت یه قولش عمل کرد،میرم بهش میگم:عموت تشنه جون داد،خوشبحالت چه عمویی داشتی،کنارِ آب،آب نخورد...*   واویلا برایِ چند قطره ی آب از دست رفت امیدِ خیمه و رباب اگه پانشی اباالفضل  میره خیمه ها به غارت تو دلت میاد برادر زینبت بره اسارت پاشو یه کاری کن عباس حرمله داره میخنده میدونم بعدِ تو دشمن دستِ زینب و می بنده بعد از تو قافله آوراه میشه بعد از تو صحبتِ گوشواره میشه   *ابی عبدالله فرمود:بروید گوشواره هارو در بیارید،بروید زینت هاتون رو در بیارید،معجرهاتون رو محکم ببندید،...خدایا! به غیرتِ عباس،به غیرت مدافعانِ حرم،غیرتِ ما نسبت به دینمون،نسبت به آئین و مکتبمون لحظه به لحظه بیافزا،غیرت و تعصب ما به این سیاهی های محرم به این روضه ها و جلسات بیافزا....* . ئهق