حمایت از واحد فنی سایت باب الحرم : شماره کارت 5892-1013-5929-2857 به نام علیرضا ملکی

نمایش جزئیات

روضه و توسل جانسوز _ شب تاسوعا محرم _حاج میثم مطیعی

روضه و توسل جانسوز _ شب تاسوعا محرم _حاج میثم مطیعی

بچه های مدافع حرم زینب کبری نقل می کنن:

میگن:اوایل جنگ سوریه اطراف حلب درگیربودیم یه تعدادی ازبچه های لبنانی حزب الله لبنان هم بامابودند ، کنارخودِ بچه های سوری یکی از روستاهایی که مامستقربودیم درگیری خیلی بالا گرفت داعش نزدیک و نزدیک تر شد ،تا اینکه اونایی که میتونستن از روستافرارکردن ، رفتن فقط ضعیف هاموندن...بیچاره هاموندن...اونی که نمیتونست فرارکنه وای چی شد؟!

*یادم افتاد عصر عاشورا پسر بچه هافرارکردن...دختربچه ها هِی زمین میخوردن هی لباس عربی زیرپاشون گیرمی کرد...*

میگه خلاصه یه تعداد پیرمرد ، پیرزن موندن یه تعدادی هم مریضا موندن یه سری زن بابچه های کوچیکم موندن...میگه:داعش منطقمون رومحاصره کرد چندروز ازمحاصرگذشته بود...رزمنده هادونه دونه شهید میشدن بخاطرمقاومت این رزمنده ها میگفت نتونستن واردبشن صبح وشب مشغول دفاع وجنگ بودیم...میگه: چندروز گذشت؛ماتازه متوجه شدیم انقدرمشغول بودیم؛این بیچاره هایی که داخل روستا مونده بودن آبشون تموم شده بود...بچه های کوچیک گریه میکردن ، مادراشون شیرنداشتن ، پیرمرد ، پیرزنا ازحال رفته بودن...حال مریضا خوب نبود....*"و عَمَّتی زَینَب  تُمَرِّضُنی..." فقط زینب مواظب من بود...زین العابدین فرمود....*

میگه :مانظامی هستیم ، نظامیا آب دارن، آذوقه دارن. مابرا رزمنده ها ذخیره کرده بودیم مشکلی نبود اما اگه میخواستیم آب وغذا روبه مردم  روستا بدیم ، دیگه براخودمون چیزی نمی موند که بتونیم باهاش بجنگیم...میگه: دوراه داشتیم : یا ما باید تشنه می جنگیدیم یا اوناتشنه جون میدادن...میگه:شب شد ، دورهم جمع شدیم به هم دیگه گفتیم ما یه عمر روضه (ابوالفضل) خوندیم ، یه عمر باروضه های فرات ولب تشنه سقا گریه کردیم؛اصلا همینجور گریه کردیم... ماروانتخاب کردن ...حالاماچه جوری سیراب باشیم آه وناله این زن ها وبچه ها روبشنویم؟!

میگه :صبح که شدهمه آذوقه وآب همراهمون روباذکر یا ابوالفضل ، یا ابوالفضل بین مردم تقسیم کردیم

میگه : یه عده ازاونایی که تو جبهه بامابودن  ، می جنگیدن ، مجاهد بودن خب شیعه نبودن. سوال شد : این ابوالفضل کیه ؟! یا ابوالفضل ، یا ابوالفضل...شما چیکار داریدمیکنید ؟! مردم روستا سوال کردن...

میگه:ایستادیم براشون تعریف کردیم ،  یه کربلایی بود....

یه کربلایی بود...از روز هفتم آب روبستن ، یه سقایی بود ، یه تشنه هایی بودن...

میگه :مجلس روضه شد خیلی از اون سوری هایی که با ما بودن اصلا شیعه نبودن اونا دلاشون ابوالفضلی شد رفتن آب وآذوقه شون روآوردن دادن مردم روستا محاصره تنگ شد ...

*امشب تواین مجلس چه خبره ؟! اگه کسی بین مانشسته که آبرویی داره به اون آقای باوفا بگه ماقبولت داشتیم امشب اومدیم ، ما با امید اومدیم ...*

میگه خلاصه محاصره تنگ ترشد اکثر رفقام بالب تشنه شهید شدن دیگه موقعیت موندن نبود  ... دستور اومد برگردید ، تلفات بالا بو...مامنطقه روخالی کردیم ، مجبور بودیم...اما ماکه رفتیم این داعشی ها اومدن حمله کردن ...مردها رو ، زن هارو ، بچه هارو همه روصف کردن دونه دونه سر بریدن به خاک وخون کشیدن...

*حالا بریم کربلا...*

من یه آقایی رو  میشناسم...راوی میگه ایستاده بود ، یه صدایی همش اذیتش میکرد... "فَسَمَعَ الاطفال یُنادونَ العطش العطش "هی بچه ها فریادمیزن عمو.. آب...وقتی عباس صدای العطش بچه ها روشنید خیلی گرون تموم شد این آب خواستن...*آی آماده ای یانه ؟! بیاد قدیمی ها*

ای ساقی لب تشنگان

ای جان جانانم ...سقای طفلانم

داغت شکسته پشت من

ای راحت جانم... سقای طفلانم

ای ساقی لب تشنگان

ای جان جانانم سقای طفلانم

من بی برادر چون کنم ؟!

 با این سپاهِ دون ....در دامنِ هامون

 بینم تورا درابرخون

 ای ماه تابانم... سقای طفلانم

ای ساقی لب تشنگان 

ای جان جانانم.‌.. سقای طفلانم 

خواهم برم درخیمه گه 

ای گل تنِ پاکت... پیکرصدچاکت...

 ممکن نباشد یا اخا....

*گوش بده ، گوش بده آخه اومد پیکر رو جمع کنه ، کنار علقمه عباس هنوز زنده بود...صدازد :"یا اخی ما تُرید مِنّی ؟! می خوای بامن چه کنی ؟! یه وقت منو به خیمه هانبری ؟! *

ممکن نباشد یا اخا 

محزون ونالانم... سقای طفلانم

ای ساقی لب تشنگان 

ای جان جانانم... سقای طفلانم

برخیز وای جان برادرکن علمداری

 بنما مرا یاری

 بی تو غریب وبی معین دراین بیابانم

سقای طفلانم

بی تویقین دارم که فردا زینبِ نالان

 برناقه ی عریان...

 گردد سوار از راه کینه بایتیمانم...

سقای طفلانم...

ای ساقی لب تشنگان 

ای جان جانانم... سقای طفلانم...

شد روزِ روشن پیش چشمم تیره ترازشب

چون معجر زینب 

بینم تورادرموج خون 

 ای دُرّغلطانم... سقای طفلانم

ای ساقی لب تشنگان 

ای جان جانانم سقای طفلانم

چی شد یهو چه اتفاقی افتاد ؟! گفتم ؛ عباس یه صدا می شنید...بعضی ازمقتل ها نوشتن:" فَسَمعَ الاطفال یَتَصارَخون العطش " یعنی بچه ها ، تشنه ها فریاد می زدن ، داد می زدن ..." فَرَکِب فَرَسَه " سوار براسب شد ،" و اَخَذَ رُمحَهُ والقِربَه "*مجلسی نوشته*

 مشک روبرداشت ، نیزه روبرداشت..." وقَصَدَ نحوُ الفرات " رفت سمت آب ، لشکر روشکافت تعداد زیادی رو به درک واصل کرد..."حتی دخل الماء " تا به آب رسید داخل آب شد...چه آبی بود این آب؟! چه هابه روز حرم آورد این آب ....این بندمشک راکه گرفت به روی دوش ، آب رو پر کرد...راوی میگه : "فََلمّا اَرادَ اَن یَشرَبَ غُرفة  من الماء " دست برد زیرآب ، آب رابالا آورد ... " ذَکَر عَطَشَ الحسین "...ای حسین...یادتشنگی اما حسین وبچهاش افتاد..." فَرَمَی الماء " آب رو روی آب ریخت ...

 رود می گفت ؛ که  یک جرعه مرا می نوشد

عشق می گفت : که نشناخته ای سقا را...

با سرانگشت خودش روی تن آب نوشت 

دیدی آیا لب خشک پسر مولا را...

 * آب نخورد.. *

آب پاکی روی دست آب ریخت

 ای به قربان صفای دست او ...

.

* شب تاسوعاست مقتلم رومی خونم برا امام زمان میخونم ... راوی میگه: " وَ مَلَأ  القِربَه " مشک روپرکرد..." وحملها علی کِتفِه الاَیمن " روی دوش راست انداخت ..." وَ تَوَجَّه نُحوَالخَیمه " حرکت کرد چقدر امیدوار ، بچه ها منتظر...عموش رفته آب بیاره... اما یه اتفاقی افتاد ، جلو راهشو گرفتن راهشو بستن...* دیشب من یه حرفی زدم روضه علی اکبر ...گفتم ؛ دور علی اکبر رو گرفتن...گفتم:"وَاحتَواهُ القَوم..."گفتم: دور امام حسینم لحظه های آخر جمع شدن ...اینجا راوی میگه: " وَ اَحاطوا به مِن کلِّ جانِب " دورش حلقه شدن ،" فَحارَبهم " آقا شروع کرد جنگیدن ، جنگ نمایانی کرد تا اون نامرد اومد ضربه ای زد به دست راستش

" فَقَطَعها "

.

 *افتاد دست راست ، خدایا ؛ ز پیکرم 

بر دامن حسین رساند دست دیگرم ...

خدایا میخوام ، میخوام این مشک روبرسونم خیمه ... آقا ،،، شب تاسوعاست من امشب روضه می خونم... قرار شد برا امام زمان بخونم *

مشک را روی کتف چپ انداخت ...

دستم چپم به جاست اگرنیست دست راست ...

اما هزار حیف که یک دست بی صداست 

 یه وقت ضربه ای آمد ملعون دست چپ روهم قطع کرد...

دست چپ وراستش انداختن

 از چپ واز راست بر او تاختن 

اما هنوز عباس امیدش نا امیدنشده بود

 درمشکِ تشنه جرعه ی آبی هنوزهست

* هنوز مشک آب داره *

اما به خیمه ها برسد باکدام دست ؟!

 ولی قول داده آب روباید به علی اصغر برسونه... راوی میگه: " فَحَمَل القِربَه بِاَسنانِه " به ناچار مشک رو به دندان گرفت ...اما " فجاءو سهمٌ فَاصابَ القِربَه " تیر آمد به مشک اصابت کرد...اینا فهمیدن باید چیکارکنن عباس از پا در بیاد...." و اُریقَ مائهاُ " جلوی چشمهاش آب روی زمین ریخت...* بعضی ازمقاتل نوشتن ؛ میدونی چی شد اینجا ؟! دست راست رو زدن خیالی نبود ...دست چپ روزدن خیالی نبود...مشک رو به دندان گرفت به راهش ادامه داد اماوقتی تیر به مشک خورد...راوی میگه ؛ "فَوَقَفَ العباس متحیرا..." عباس متحیر یه لحظه ایستاد...نمی دونست بایدچیکار کنه ؟! نمی دونست چه کنه ؟! آقا حیران شد... سرگردان شد ... *

آب آبِ تشنگان زد آتشم خجلت از سقایی خود می کشم ...

*رفیقم مریضه یا ابوالفضل *

کاش از اول نام من سقا نبود یا دراین دشت بلا دریا نبود...

* اینا دیدن حالش دگرگون شد فرصت ندادن *به برادرش اباعبدالله اقتدا کرد... "ثم جاءه سهمُ الآخَر فاصابَ صدرَه " یه تیرآمد به قلبش نشست مثله برادرش...* یا امام زمان ....ای قطب عالم امکان..." فَانقَلَبَ عن فَرَسِه " از روی اسب به زمین افتاد...  به سینه داشت تیری و..ز اسبش تا زمین افتاد..

دوباره تیربا شدت به قلب اوفرو می رفت

 ای خدا بدونِ دست کسی که تنش پر ازتیر است

خداکند ز بلندی فقط زمین نخورد....

برادر رو صدا کرد... عزیز دلم... برادرم بیا... امام حسین آمد  امام حسین آمد...

اربا اربا دیدن اکبر امانم را برید

 قطعه قطعه دیدن عباس جانم را گرفت ...

* امام زمان منوببخش *

وقتی امام حسین اومد بالای سرش دید دست هاقطع شده ...مشک پاره شده ، تیربه سینش خورده...بعضیامیگن تیربه چشمش زدن ...عمود آهن به سرش زدن ... (منو ببخش یا امام زمان اگه تومقتل نمیدیدم نمیگفتم ) دوتاپا کنار علقمه افتاده بود تاحسین برسه پاهاشوقطع کردن ...*

.