نمایش جزئیات
متن روضه ی امام رضا علیه السلام- حاج سعید حدادیان
بسم الله الرحمن الرحیم، یا رحمن و یا رحیم
یا ارحم الراحمین،یا خیر الغافرین یا اله المطیعین یا اله العاصین
كی ام من بنده ی دربار سلطان ِ خراسانم
تعجب نیست در این بندگی خوانند سلطانم
نهادم از سعادت دست در دامن مولایی
كه تاج سلطنت در كوی او ریزد زدامانم
ندارم باك از محشر، ندارم باك از میزان
كه كامل با تولای رضا گردیده ایمانم
تمام عمر دور ِ قبر او گشتم به امیدی
كه وقت مرگ لبخندی زند بر چشم گریانم
*امام رضا نگاهی كرد،سنگ ِ سلمانی طلا شد،اون پیر مرد گریه كرد؛گفت:آقا جان طلا به چه كار من میاد،پام لب ِ گوره،یه چیزی بده كه به كارم بیاد. چی می خوای؟آقا جان قول میدی دم جون دادن بیای؟آقا فرمود:آره میام. به خودش قسم رفت بالینش. شب آخر ِ،بگو:آقا جان میای؟فدات بشم،قربونت برم،جانم رضا*
نماز و روزه و حج و زكات ِ من به جای خود
رضا را گر امام خود ندانم نامسلمانم
اگر اشكی در این دارالولایه ریزد از چشمم
شرار ِ خشم دوزخ را به جای خویش بنشانم
*از مركب پیاده شد،نرسیده به مَرو، تعجب كردن، پشت سر ِآقا راه افتادن،نزدیك ِ یه خانه ای دیدن از خانه صدای شیون میآد،در و باز كردن تابوت رو آوردن بیرون،چشمشون به هیبت و صولت رضوی افتاد همین طور موندن،حضرت اشاره كرد تابوت رو گذاشتن زمین،آمد بالا سر ِ تابوت دعاش كرد، فرمود: دیگه خوشبحالت غم و غصه و ترس تموم شد، طوبی لك، دور و بری ها اومدند گفتند:آقا جان والله قسم تا حالا اینجا نیومده بودیم،این كیه؟ فرمود:هرجای عالم عاشقی داشته باشیم،می شناسیمش، این خاطر خواه ما بوده.*
*یكی از خدام میگه:یكی از دخترهام پنج، شش ساله گی مریض شد، تو بستر افتاد ، وقتی دكترها جوابش كردند غذا نمی خورد، یه روز خانمم از اتاق اومد بیرون داد زد فلانی تموم شد مُرد، بی اختیار داد زدم:این خبرها نیست، مگه نمی دونید من نوكر كی ام؟ برو لباس ِ خادمی ِ من رو بیار، من جوان بودم بابام تا از دستم ناراحت می شد،می گفت: الان لباس خادمیم رو می پوشم میرم حرم، به امام رضا میگم،به پاش می افتادم، می گفتم:نه،نرو،غلط كردم. لباس رو پوشیدم اومدم حرم خدایا یه طور شه من رو خادم ها نبینند، رفتم صحن عتیق رو برو پنجره فولاد، اون انتها نشستم. آی اونایی كه فردا لباس مشكی تون رو در میارید،آی اونایی كه دنبال امضای ِ قبولی ِ دست شكسته ی مدینه اید. رو كردم به طرف مضجع شریف رضوی،عرضه داشتم آقا جان : اگه نوكری و خادمیم قبول نشده تا حالا، این لباس رو بذارم و برم؟ آقا جان، مال من قبول نشده،بابام كه نوكر شما بود،بابا بزرگم هم خادم شما بوده، اینها اون زمانی كه خدمت سخت بود،اینجا نظافت می كردند و جارو كش بودند،آقا یه وعده ای به خانمم كردم، آقا جان جان جوادت آبرو داری كن، از شما خرج كردم تو خونه،روی برگشتن هم ندارم، آخه خدام میگن: میری پیش امام رضا دو تا قسم رد خور نداره،یكی جان ِ جوادش ِ،یكی جان ِ مادر پهلو شكسته اش ِ،ساعتی حرف ها زدم با امام رضا؛برگشتم نزدیك خونه دیدم زنم بیرون ایستاده داره لبخند میزنه،گریه ام گرفت،گفتم:دیگه اینم با این داغ دیوانه شد،عقلش رو از دست داد، برم دادی بزنم،شُكی وارد بشه،یه ذره حالش جا بیاد،مردم رو خبر كنم بیان شییع جنازه،رسیدم داد زدم چه خبر شده زن؟ بچه مون مرده،خدا كه عیاذ بالله نمرده؟گفت:چی داری میگی؟ به من بگو:به امام رضا چی گفتی؟ تو كه رفتی ساعتی گذشت، یه دفعه بچه منو صدا زد،مادر بیا،دیدم تو بستر نشسته، گفت:آب می خوام،غذا می خوام، چی گفتی به امام رضا؟ این لباست رو در بیار روی چشمم بذارم*
*حضرت زینب برگشت مدینه اومد كنار قبر مادر گفت:مادر سوغاتی آوردم،دل شب اومده، هیچ كی هم نیست،یه ساروق بسته رو باز كرد،یه پیراهن سوراخ سوراخ، جای خون روی ِ پیراهن،انداخت روی قبر مادر،گفت:مادر تا شام رفتم،آخرش پیراهن حسینم رو پس گرفتم.*
شود آغاز شعر با مهدی
السلام علیك یا مهدی
شوق دیدار آسمان داریم
اُنس با صاحب الزمان داریم
شب غربت، شب رضاست بیا
مادرت صاحب ِ عزاست بیا
تو بیا تا عزا صفا گیرد
همه جا بوی ِ كربلا گیرد
بیست میلیون نفر در آن حائر
همه در اربعین شده زائر
سیل مردم چقدر زیبا بود
كربلا نه بگو كه دریا بود
آه انگار مرگ نزدیك است
آخر شب بقیع تاریك است
***
ای كاش شبیه اربعین امسال
راه حرم فاطمه هم باز شود
***
*امام رضا فرمود:اگه دیدی عبا روی سرم بود،دیگه با من حرف نزن،یكی این بود كرامت رضوی رو فرمودند،یكی هم برای تقیه ی رضوی، آقا فرمود:با من حرف نزن تا فردا برا اباصلت بد نشه،چون همه دارن نگاه میكنن ببینند این زهر چه میكنه،امام رضا مینشت زمین میگفت:آه جگرم،پا میشد،می نشست،نوشتن حدود پنجاه بار نشست ایستاد،آه جیگرم،گاهی هم میگفت:آه پسرم،رسید رو انداز رو كنار زد،پیراهن ِ مبارك رو بالا زد، رو شكم رو گذاشت رو خاك،مثل مار گزیده دور خودش می گردید،یه دفعه دید آقازاده اش اومد، خوب ِ هر بابایی داره جون میده،پسرش بیاد بالینش*
*امشب برات یه روضه بخونم: رقیه شام غریبان دید زین العابدین خیلی میسوزه،هی میگه:بابا نشد بیام سرت رو به دامن بگیرم،سرت رو از كربلا بردن،اینقدر میام تا سرت به من برسه. آقا جواد الائمه چشمای بابا روبست،قاعده اینه چشم های شهید یا میّت رو می بندند،اما بمیرم سر امام حسین از گودال بالا اومد چشم ها باز بود، روی نیزه چشم ها باز بود، تو طشت طلا رفت چشم ها باز بود،تا رسید به دختر،با دست های كوچیكش چشم های بابا رو بست،آخه توی خرابه،زینب و زین العابدین دست بسته بودند، گفت:بابا حق یه داداشم رو ادا كردم، میخوام حق یه داداش دیگه ام رو هم ادا كنم،بابا من دیدم می خواستی داداش علی اصغرم رو ببوسی،هنوز لبت به لباش نرسیده،خون گلوش فواره زد،خیلی دلم برات سوخت،با خودم گفتم:بالاخره به جای داداش علی اصغرم لبات رو می بوسم،بابا من دیدم چوب به لبت زدن،بذار لبات رو ببوسم،حسین...... دختر سه ساله گوشه ی خرابه جون داد، ارث زیاد از مادر برده، صورت كبوده،استخوان ها از روی ناقه افتاده آسیب دیده، شب آخری بریم در خونه ی مادر، كجا شمارو ببرم؟آتیش سوزی كه نمیشه،كوچه هم كه بد جوری زدن، من چی بگم، همین قدر بگم: جفت دست ها،استخوان ها خورد شده،نمیتونست بخوابه،استخوان پهلو آسیب دیده، سینه آسیب دیده، اگه بخوای بخوابی باید صورت رو بالش بذاری،میگن:گوشواره گوش بی بی بوده،میگن:گوشوار ها تو صورت شكست،خدا كنه دروغ باشه، خوابش نمی برد شب ها از درد پهلو،سینه،بازو،صورت، از درد علی خواب نداشت،تا یه روز حسین وارد شد ،دید مادر خوابیده،روش رو كرد به در حجره دیده حسن اومد،یه نگاه كرد گفت: داداش خدا صبرت بده،دیگه تموم شد،مادرمون از دنیا رفت،یا زهرا.... یا حسین....*
.