نمایش جزئیات

ذکر توسل و روضه جانسوز _ ویژۀ شهادت ثامن الائمه امام رضا علیه السلام _ حاج محمود کریمی

ذکر توسل و روضه جانسوز _ ویژۀ شهادت ثامن الائمه امام رضا علیه السلام _ حاج محمود کریمی

هر چند ناتوان شدی اما ز پا نَیُفت

*یاامام رضا!*

ای هشتمین عزیز! عزیزِ خدا نَیُفت

می ترسم آن که دست بگیری به پهلویت

*این روضه ها آدم رو کجا می بره؟*

باشد ز پا بیفت ولی بی هوا نَیُفت

کوچه به آل فاطمه خیری نداشته

دیوار را بگیر و در این کوچه ها نَیُفت

مردم میان شهر تماشات می کنند

این بار را به خاطر زهرا بیا نَیُفت

دامان هیچ کس به سرت سر نمی زند

حالا که نیست خواهر تو پس ز پا نَیُفت

تکّه حصیر خویش از این حجره جمع کن

اما به یادِ نیمهِ شبِ بوریا نَیُفت

ای وای اگر به کرببلا بوریا نبود!

راهی برای دفن شه کربلا نبود

 شاعر: علی اکبر لطیفیان

***

ابری سیاه، چشم ترش را گرفته بود

زهری توان مختصرش را گرفته بود

معلوم بود از وَجَناتش که رفتنی است

یعنی که رُخصتِ سفرش را گرفته بود

از بس شبیه مادرش افتاد بر زمین

در انتهای کوچه سرش را گرفته بود

تا رو به روی حجره خمیده خمیده رفت

از درد بی امان، کمرش را گرفته بود

چشم انتظار دیدن روی جواد بود

خیلی بهانه ی پسرش را گرفته بود

بر روی خاک بود که پیچید بر خودش

آثار تشنگی، جگرش را گرفته بود

*فرمود:اباصلت! من اگه عبا روی سرم کشیده بودم دیگه با من حرف نزن،درهارو ببند، نذار کسی وارد بشه،اون که قرارِ بیاد خودش میآد.... اباصلت میگه: دیدم امام رضا داره از آخر کوچه میاد،کوچه کوتاه بود،هی رو زمین می نشست،هی دست به پهلوهاش می گرفت می گفت:وای مادر.... میگه:وارد خانه شد،با اشاره ی دستش درهارو بستم، فرمود: این فرش رو جمع کن... آقا چرا؟ خاکی ِ کف زمین.. فرمود:آخه میخوام مثه جد غریبم رو خاک جان بدم...فرش هارو جمع کردم،آب آوردم براش،فرمود: آب نمیخوام،از لای در حجره میدیدم داره دست و پا میزنه، تا یه وقت دیدم یه آقازاده ای میان دهلیز خانه ایستاده،سئوال کردم آقا جان درهارو بسته بودم شما از کجا اومدید؟ فرمود:منی که با یه چشم بهم زدن، خدا منو از مدینه بیاره از در بسته هم عبور میده، برو کنار... اینقدر وقار داشت فهمیدم آقام امام جوادِ،جوانترین امام ما اومد سر ِ امام رضا رو به دامن گرفت. "نمیدونم از کجا برم کربلا؟" دست های خانوم معصومه رو باز کردند،دیدن نامه ی امام رضا تو دستشه،آخرین کلام خانم معصومه این بوده،هی می گفت:رضا جانم!... دستان یه خواهری هم باز کردن دیدن پیرهن پاره پاره.....*

بر روی خاک بود که پیچید بر خودش

آثار تشنگی، جگرش را گرفته بود

افتاد یاد جدّ غریبی که خواهرش

در بین قتلگه خبرش را گرفته بود

دیگر توان دیدن اهل حرم نداشت

از بس که نیزه دور و برش را گرفته بود

وقتی که شمر آمد و کارش تمام شد

خلخال دختری نظرش را گرفته بود

 شاعر : محمد فردوسی

.