نمایش جزئیات

خورشید جهان آرا

خورشید جهان آرا

دل آرامی که گر از دل برآید بر زبان نامش

به جسم مرده بخشد جان حدیث لعل بستانش

دلیل عید مشتاقان مه روی دل افروزش

بدیل شام مهجوران سر زلف سیه فامش

هلال ماه نیکویی خم ابروی دلجویش

کمال بدر دلجویی مه روی دل آرامش

به چشم جان جمال یوسف صدیق دیدارش

به گوش دل کلام عیسی جان بخش پیغامش

هلالی گشته تیر قامتم از بدر سیمایش

طلایی گشته رنگ عارضم از سیم اندامش

مهی کز آستین ریزد هزاران ماه و خورشیدش

شبی کز آستان خیزد دو صد کیوان به همراهش

کمال قدرت داور جمال شرع پیغمبر

جلال مذهب جعفر از استحکام احکامش

به خاتم سرّما اوحی هویدا شد زتاییدش

به آدم عَلَّمُ الاسما رسید از وحی و الهامش

صحایف از الف تا یا همه اوصاف اجلالش

زبان ماسوی گویا همه در وصف اکرامش

زآدم تا به خاتم ، انبیا در بند ایمانش

زاول تا به آخر اولیا در قید اسلامش

فلک با اینهمه رفعت غبار خاک درگاهش

ملک با آنهمه شوکت غلام خیل خدّامش

زفرش بارگاهش عرش اعظم برده تا بوئی

چو کرسی تعظیمی به خاک از بهر اعظامش

تراب تربتش خاکی که بوی مشک آثارش

فروغ مرقدش نوری که انوار است اجرامش

چو ختم الانبیا دل مهبط آیات قرآنش

چو شاه اولیا جان مرکز اسرار اعلامش

اگر در عرصه محشر از اواسمی برد شیطان

خدای عالم و آدم ببخشد جمله آثامش

شکیب از جان بود شایق به مدح حضرت صادق

بدین فن گر شود فائق برآید بی سخن کامش

( محمدرضا شکیب اصفهانی )