نمایش جزئیات
روضه و توسل جانسوز_شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها _استاد حاج منصور ارضی
شاخه ی تاخورده ی یاسم،ازاین گلشن نرو
یا اگر که میروی، باشد! بدون من نرو
*خیلی دلش سوخته علی ... آخه صداش کرد ، فرمود خواب دیدم بابامو ... فرمود امروز تو مهمان ما میشی ... علی جان میخواستم چندتا حرف باهات بزنم ... یکی این که منو حلالم کنی ...*
قاتلانت پیش من دارند جولان می دهند
*ای روزگار ..عجب روزگاری*
جوشن خوبم ، علی مانده ست بی جوشن نرو
صورت پوشیده ات هم روشنای خانه است
از شب تاریک ما، ای مشعل روشن نرو
هی جوابم میکنی ، هی التماست میکنم
دست من بر دامنت ، ای سوخته دامن نرو
*یا زهرا ....*
نذرها کرده است زینب تا بمانی پیش ما
فاطمه محض رضای دخترت فعلاً نرو
خاک بر دنیا که از صدیقه شاهد خواستند
کوری کذّاب ها ، ای حجت مطلق نرو
*حالا ورق برمیگرده ...*
خیر باشد! باز نان پختی و جارو میکنی
قصد رفتن که نداری؛ جان من تنها نرو
بودنت لطف است در خانه ، چه لاغر ، چه مریض
بین بستر گرچه مانده حاله ای از تن نرو
داده ای هر چند به زینب کفن ها را ولی
مانده زهرا جان کمی از کار پیراهن نرو
*یعنی پیراهنو امروز تموم کرده ...*
کربلا میبینمت در ازدحام نیزه ها
* چه اشاره ای*
با تنِ افتاده بین لشگر دشمن نرو
خنجری با حنجری برخورد کرد اصلاً نبین
یک قدم نزدیک گودال حسین اصلاً نرو
*وارد خونه شد ... دید داره نان میپزه ... فضه گفت هر چی اسرار کردم ، فرمود فضه جان! روز آخریه میخوام خودم برا بچه هام غذا درست کنم ... لباسهارو شست ، یک یک بچه هارو استحمام کرد ، قشنگ همه رو شانه به موهاشون زد ... واقعا روز آخریه ، حال مریض خوب میشه ... مادره دیگه ... واقعا سخته میخواد خداحافظی کنه ... لذا بچه هارو فرستاد ... حسن و حسین رو با امیرالمؤمنین ... زینبین رو فرستاد خونه فامیل یا همسایه ... فضه! میخوام تنها باشم ... أسما ! میخوام تنها باشم ...دیدم نماز مغربشو که خوند ، رو به قبله دراز کشید ...من صورتمو میپوشونم ... بعد از لحظاتی اگر صدایی نیومد ، زود بروید علی رو خبر کنید ...
أسما میگه دیدم صورتو که پوشوند ، سلام کرد بر ملائکه ی مقرّب و بعد سلام بر پدرش نمود و ساکت شد ... دلشوره گرفتم ... هی صداش زدم ...
یا حبیبة الرسول ...یا زهرا ...دیدم جواب نمیده ... روپوشو از صورتش برداشتم ... دیدم از دنیا رفته ...گریبانمو چاک زدم ... دویدم به سمت مسجد برم ... یه وقت در باز شد ... حسنین وارد شدند ... اونها هم معلوم میشه سراسیمه بودند ... ای أسما ، ای فضه ... بگو مادر ما کجاست ... گفتم مادر خوابیده ، بیایید غذاتونو بخورید ... یه نگاهی به من کرد حسن ، گفت فضه بگو ببینم تا حالا ما کِی بی مادر غذا خوردیم ....*
.