حمایت از واحد فنی سایت باب الحرم : شماره کارت 5892-1013-5929-2857 به نام علیرضا ملکی

نمایش جزئیات

روضه و توسل جانسوز_شهادت حضرت زهرا (س)حسینیه فاطمه الزهرا سلام الله علیها _ استاد حاج محمد نوروزی

روضه و توسل جانسوز_شهادت حضرت زهرا (س)حسینیه فاطمه الزهرا سلام الله علیها _ استاد حاج محمد نوروزی

بسم الله الرحمن الرحیم

یا رب العالمین

گویند هر آنکه ، هرچه را دارد دوست

از بعد وفات هم ، همان مونس اوست

یارب ، تو گواهی که نباشد مارا

غیر از علی و محمد و آلش، دوست

هدیه به پیشگاه مقدسهٔ بی بی دوعالم، صدیقهٔ طاهره سلام الله علیها، مادرش، مادربزرگش ، مادرشوهرش ، دخترش حضرت زینب و حضرت معصومه سلام الله علیهما و عروس گلش حضرت نرجس خاتون ، برای شفای همه مریضها ،برای رفع گرفتاری از همه گرفتارها ، ان شا الله اومدن آقامون بقیة الله الاعظم امام زمان روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه فداه صلوات ختم کنید ...

ای تو اُمِ رسول و اُمِ کتاب

وی خدایت بتول کرده خطاب

ای که پیش از شب ولادت خویش

هوش بردی  زِ مام و دل از باب

چون خداوندگار ، سائل را

پیشتر از سؤال ، داده جواب

دشمنی با تو در ممات ، آتش

دوستیِ تو در حیات ، چو آب

همه پیغمبران ، تمام اُمم

به تو محتاج ، خاصه روز حساب

گر نیائی به صحنه ی محشر

آید از هر طرف عذاب ، عذاب

آب دریات ، خوشتر از مِی خُلد

ریگِ صحرات ، بهتر از دُر ناب

بی ولای تو ، هیزمِ نار است

جن و إنس أر بیاورند ثواب

همه اوصاف مصطفی در توست

بوی گل از چه خوش بُوَد ، زِ گلاب

تو همان کوثری که در موجت

هشت جنت بُوَد چو هشت حباب

مَرکبِ سائل تو را بوسند

در زمین پا و در سپهر رکاب

بی ولای تو هرکه خواست بهشت

تشنه ای بود در خیال سراب

گنهم میکِشد به سوی جحیم

به حسینت قسم ، مرا دریاب

پا زِ کویت نمیکِشم هرگز

گر شود بر سرم سپهر ، خراب

در جوانی دهند هرکس را

قامت سرو و چهره ی شاداب

از چه قدّ خم و رخ نیلی

گشت سهم تو در بهار شباب

بود أجر رسالت پدرت

که به آزردنت کنند شتاب

کودکانت به یکدگر گفتند

رفت مادر میان کوچه ز تاب

به که گویم که تا سحر از درد

چشم بیمار تو نرفته به خواب

چشم بیمار تو به ما آموخت

در ره حق چگونه باید سوخت

.

.

 

سلمان میگه ...پیغمبر منو صدا زد ... گفت به سه نفر ، سه تا کار گفتم ، انجام دادند ...یکی بلال رو فرستادم عطر برای زهرا بخره ...یکی اون اولی رو فرستادم جهیزیه برای زهرا بخره ...اما به تو یه کاری میدم که تا قیام قیامت ، ملائکه به تو حسرت بخورند ...گفت یا رسول الله! چه کاری به من میدید؟

گفت : میخوام امشب که شب عروسیه دخترمه ، مهار ناقه ی زهرا به دوش تو باشه ...

سلمان میگه مهار ناقه که به دوشم بود... عایشه ، حفصه شعر میخواندند ، شور و غوغائی توی کوچه ی بنی هاشم بود ...

یه وقت دیدم صدای بی بی از پشت سر اومد ...سلمان ! وایسا ... شتر رو بخوابان ...

شتر رو خوابوندم ... یه وقت دیدم زنان دورِ بی بی هستند ... من از بین زنان بیرون رفتم ... نمیدونم چی شد !؟ ... اما یه وقت صدام زد بی بی ... سلمان بیا ... اومدم ... گفت حالا شتر رو بلند کن و ناقه رو حرکت بده ... من تا در خونه نفهمیدم ... در خانه دوباره شتر رو خوابوندم ... بی بی رو پیدا کردند و داخل منزل ...

روزی دیگه پیغمبر رو دیدم ... دیدم اشک داره میریزه ... چی شده یا رسول الله؟! ... صدا زد سلمان ، دیشب چه کار کردی؟! ...

گفتم هیچی آقا جان ، ناقه ی بی بی روی دوشم بود ، بردم تا دم خونه ... گفت وسط راه چه کار کردی ؟! ... گفتم یکبار بی بی خودش دستور داد ناقه رو بخوابونم که خوابوندم ...

گفت دیشب دستش رو گرفتم توی دست علی بذارم ، اینقدر خجالت از علی کشیدم ... دیدم همون پیراهن کهنه تن دخترمه ... بهش میگم دخترم! من پیراهن نو برای تو خریدم ، تو عروس خانه ی علی شدی ... چرا پیراهن کهنه ؟!

پیغمبر نگاه کرد به سلمان ، گفت سلمان !

زهرا توی چشم من نگاه میکنه ... گفت بابا ، یه دختری رو دیدم هی میره پشت مردم ... دوباره میاد جلو ، دوباره میره عقب ... خودشو قایم میکنه ... نگاه کردم دیدم پیراهنش پاره ست ... روش نمیشه بیاد بین مردم ... پیراهن عروسیمو درآوردم ، همون پیراهن کهنه رو پوشیدم ...

.

امام مجتبی میگه وقتی مادرم از روی خاکها بلند شد ...بلند که نشد ! ... (بذار من اینجور بگم) ... بلند که نشد ...من بلندش کردم ... منه بچه ی هفت ساله مادرمو از روی خاکها بلندش کردم ... دیدم داره به ته کوچه میره ... گفتم مادر ! راه خونه از اینطرفه ...گفت حسن جانم ... دیگه چشمام نمیبینه ... سیلی کار خودش رو کرد ... دیگه چشمام نمی بینه ...

یا أبا عبدالله ...

دو نفر گفتند دیگه چشمامون نمی بینه ...

این مادر توی کوچه گفت چشمم نمی بینه ...

یه خانوم هم توی گودال این سنگهارو که کنار میزد ، گفت حسین! دیگه چشمام نمیبینه ... داغ دیدم ، بیخوابی کشیدم ، تشنگی کشیدم ، دیگه چشمام نمی بینه ...

یه وقت از زیر تیر و نیزه ها ، یه صدا اومد ...* إلَیَّ زینب ... إلَیَّ إلَیَّ ...* بیا بیا ... اومد به یه جنازه ای که رسید ، نه سر در بدن داره ... نه لباس بر تن ...

نگاهش که کرد ، باورش نمی‌شد ... أَ أنت أخی!؟ ... تو داداش منی!؟

*ای مصحف ورق ورق ، ای روح پیکرم

آیا توئی برادر من !؟ نیست باورم ....*

حسین .....

همه ی روضه خونا ، یه روضه ای میخونند ... همشون هم به این اشاره میکنند ... وقتی نگاه کرد ، گفت به اندازه ی یک نگین انگشتر ، جای بوسیدن در بدن تو نیست ...

چه کار کرد !؟

خم شد ، گفت جائی رو میبوسم که جدّم بوسید ، پدرم بوسید و مادرم بوسید ، این لبهارو به حلقوم بریده ی برادر گذاشت ... حسین

.