نمایش جزئیات
زمزمه وذکر توسل جانسوز _شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها _حاج ابوذر بیوکافی
دیگه دلخوشیِ حرم رفت
همه هستِ من از بَرَم رفت
قرارِ دلِ مضطرم رفت
دیگه مادرم رفت...
دیگه بعد از این
کی میگیره اشک چِشامو
دیگه بعد از این
کی شونه کنه باز موهامو
*زینب داره میگه...*
کی میگیره اشک چِشامو
دیگه بعد از این
کی شونه کنه باز موهامو
(دیگه بعد از این
کی داره هوای بابامو...؟!)۲
"وااااای....مادرم ...وااااای... مادرم..."
غمِت تو دلم جا نمیشه
*من آروم میخونم...میدونید چرا؟چون وقتی خبر به مردم رسید...ازدحام شد...تمام کوچه پشت در گریه میکردند...
من همیشه برام یه سوال هست...اونایی که اینقدر گریه کردندپشت در...اون روز که آمدند در رو آتیش بزنند کجا بودند...؟!
حتما باید مادرمون از دنیا میرفت،می اومدید؟!گریه میکردند...ابوذر اومد گفت:به تعویق افتاد...مولا گفته:برید...اونام حرف گوش کردند رفتند...مثل ما نیستند که یه عمری بیان پشت در بشینند گریه کنند...گفتند:خب رفت دیگه...انا لله و انا الیه راجعون..*
غمِت تو دلم جا نمیشه
*باید آروم بخونم...چون صدا ناله نباید زیاد بلند بشه...*
فِراقت مداوا نمیشه
گره خورده کارم یه جور که
دیگه وا نمیشه...
میشه برگردی...؟
دلم توی غمها اسیره
میشه برگردی...؟
*یه اسمی رو آورد فاطمه بهش حساسه...*
میشه برگردی...؟
دلم توی غمها اسیره
میشه برگردی...؟
حسینت بهونه میگیره
(میشه برگردی...؟
بدون تو بابا میمیره...
"وااااای....مادرم ، وااااای... مادرم..."
بدون تو زندونه...خونه
غم و دردِ تو مهمونِ خونه
شد از دودِ آتیشِ این در
عزاخونه...خونه
خدایی سخته
عزیزت بره جابمونی...
خدایی سخته
تو این خونه تنها بمونی...
خدایی سخته
تو دنیا بیزهرا بمونی
*اومد سر خانوم رو تو آغوش گرفت..."و اَرسَلَه الدُّموعُ علَی خَدَّیه..."اشک از دو تا چشمای علی جاری شد... صدا زد بانوشو...بچه ها یه گوشه ای نشستند دارند نگاه میکنند...بابا داره با مادر حرف میزنه...فاطمه جان من همون علی ای هستم که قرارِ من بودی...فلذا وقتی کنار قبر رسول الله رسید،گفت: "قَلَّ یا رسول الله عَن صَفیَّتِک صَبری...
علی دیگه بی صبر شده...یه جمله ای فرمود:علی،رکنش رو از دست داده...این بچه ها به خودشون میلرزند...ظاهرا بعد نماز عصر مادر از دنیا رفت...بدن این مادر وسط این اتاقه...
این ناله ها که به بَرَت تب و تابی دارد
التماس سه امام است...جوابی دارد؟!
آدم که عزیز از دست داده به هر چی نگاه میکنه یاد یه خاطره می افته...به لباسش نگاه میکنی یادش می افتی...به مصلای نمازش نگاه میکنی یادش می افتی...خاطره های خوب...خاطره های جانسوز...همه خاطره ها یادت میاد...به دستاسی که مادر هم برای حسین لالایی میخوند...هم آرد درست میکرد...یادش می افتی...اما یه جایی چشمشون افتاد...خیلی آتیش گرفتن...برگشتن یه لحظه چشمشون به در و دیوار افتاد...همین جا بود صدای یا ابتای مادر ما بلند شد...*
.