نمایش جزئیات
توسل و روضه شب شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها به نفس حاج محمد رضا طاهری
صدا زد: زهرا جان!
صبح تا شب کار و شب تا صبح عبادت می کنی
ای جراحت دیده پس کی استراحت می کنی؟
گفته بودم که نیا پشتِ دَر استقبالِ من
* تا در میزد مولا،بی بی اجازه نمیداد اسماء یا فضه برن دَمِ در،می گفت : خودم باید در رو باز کنم .. این روزهای آخر میگن بی بی خودش رو می کشوند رو زمین ... فاطمه جانم!*
گفته بودم که نیا پشتِ دَر استقبالِ من
یارِ بیمارم چرا خود را اذیت می کنی؟
دیدنِ قدِ کمانِ تو علی را می کُشد
رو که می گیری در این کُشتن شراکت می کنی
*مثلِ فردا ، نوشتن : بعد از هفتاد و پنج روز ، مولا دید بی بی از جا بلندشده، داره کار خونه انجام میده،اول یه مقدار مولا خوشحال شد،گفت:بعد از این روزها انگار حال خانومم بهتر شده...اما وقتی دید داره خونه رو جارو میکنه ..." این حرف رو اونهایی می فهمند مخوصاً بچه هایی که تویِ دوره جنگ شیمیایی شدن ، یه مقدار هوای آلوده،خاکی، ریه رو بهم میریزه،هی به سرفه می اُفتن ..."
همچین که این خونه رو جارو می کرد،این گرد و غبار تو سینه اش می رفت،هی به سرفه می افتاد خانم...با هر سرفه ای مولا میدید دوباره پیراهن داره خون آلود میشه ... فهمید نه این کار کردن یه حکمتی داره ... انگار این روز آخری میخواد یه کاری برا بچه ها کرده باشه...*
فکر کردم رو به بهبودی است حالت خانومم
ناگهان دیدم که تو داری وصیت می کنی
*با وصیت کردنش علی رو کُشت ... علی جان! زهرا ازت خواهش میکنه،"غَسِّلْنِی بِاللَّیلِ ، كَفِّنِّی بِاللَّیلِ، وَ ادْفِنِّی بِاللَّیلِ" علی جان! فاطمه رو شب غسل کن ، شب کفن کن ... فاطمه جان! ...*
زینب از عَجِّل وَفاتی گفتنت تب کرده است
*یکی از سخت ترین لحظات برای فرزندان اون موقعی است که مادرشون جلوشون جون بده،اما سخت تر از او لحظه،موقعی است که مادری چشمش باز بمونه بچه اش بخواد چشمش رو ببنده...فاطمه برای اینکه این لحظات رو بچه ها و علی نبینن،همه رو فرستاد مسجد،علی جان! برو مسجد بچه هارو هم با خودت ببر ، کسی نباشه این لحظه رو ببینه...*
زینب از عَجِّل وَفاتی گفتنت تب کرده است
این دعاها چیست پیش بچه هایت می کنی؟
هر چه میخواهی بگو،اما حلالم کن نگو
*9 سال توی خونۀ من یه خواهش از علی نکردی،یه چیزی بخواه از علی ... گفت : علی جان! درست میگی،هیچ موقع نخواستم به زحمت بیاندازم تو رو،اما این روزهای آخری ازت یه خواهش دارم...بگو فاطمه جان! مولا فکر کرد،حتماً یه کاری میخواد،بگو عُمرِ علی،چی میخوای بگی؟...
صدا زد:علی جان! به اسماء بگو ، اگر میتونه یه تابوت برا فاطمه بسازه ، نگرانم بدنم رو وقتی میخوان حمل کنن ، حجم بدنِ فاطمه نمایان باشه ... بعد از این همه روز میگن : اولین لبخندی که به صورت فاطمه نقش بست،همین لحظه بود که تابوت رو اسماء وارد خونه کرد ، دیدن فاطمه داره میخنده ، اما زینب یه گوشه ای غصه دار نشست ، حسن یه طرف زانو بغل گرفت ... بابا! حالِ مادرم خوبِ،مادرم داره برامون نون درست
میکنه*
. .هر چه میخواهی بگو،اما حلالم کن نگو
من خجالت میکشم اینگونه صحبت می کنی
خانه داری می کنی دستاس خونی می شود
با چه اوضاعی به ما لطف و محبت می کنی
*داره نون می پزه ، اما زیر لب هی میگه : آی غریب حسین ..*
نان بپز باشد ولی دیگر چرا پای تنور
از سری خاکستری ذکرِ مصیبت می کنی
*امشب خونۀ فاطمه اصلاً حرف از جدایی نبود ، تا یه کلمه حرف میزد ، میگفت : اما حسین ... برا هر کدومشون یه جوری حرف میزد اما باز بر می گشت سمتِ حسین ... علی! یادت باشه بچه ام شب ها از خواب می پره،اکثراً بچه ام تشنه است ، هر شب یه کاسۀ آب بالا سرش میذارم ...
این خانومی که اینقدر دل نگران بود که آب بالای سر حسین بذارید ، من نمیدونم اون لحظه کنار گودال بود یانه؟ وقتی نانجیب آب هارو دور گودال می ریخت ، هی حسین صدا میزد : آی جگرم ...*
فکر دوری از حسینت را نکن می بینیش
قتلگاهش را تو قبل از ما زیارت می کنی
*امشب زینب چه حالی داره تو خونه ی فاطمه؟ امیرالمؤمنین اگه این حرفارو میشنوه ، علیِ خیبر شکنه،علیِ پهلوانه،تازه این علی فردا شب اسماء میگه : دیدم زانوهاش داره میلرزه ، دستاش داره میلرزه ... اما بمیرم برا زینب ، این همه درد رو این دختر چطوری تونست تحمل کنه؟
صدا زد : دخترم بیا مادر ، عزیزم برو اون ساروق رو بیار ، رفت آورد از همه جا بی خبر ، گذاشت جلو مادر ، گفت : دخترم میدونی که من دستم کار نمیکنه،خودت این گره هارو باز کن،زینب آروم آروم این گره هارو باز کرد،هنوز نمیدونه چه خبره،یه وقت دید چند تا کفنِ،دخترم همه رو میخوام به تو وصیت کنم ... این یه دونه رو فردا میدی به بابات علی ، وقتی میخواد بدنم رو غسل بده ، زینب داره اشک میریزه ، کفن بعدی رو شب بیست و دوم میدی دست داداش حسنت ، ماه رمضان ازت طلبِ کفن میکنه ، بدن بابات علی رو کفن میکنه ، اما کفنِ آخر ، یه روز میدی دست داداش حسینت،بدنِ حسن رو کفن میکنه، یه وقت دیدن زینب داره اشک میریزه ، گفت : مادر همه رو گفتی ، آخه مگه حسینم کفن نداره ؟ چرا برا حسینم وصیت نکردی؟گفت:برا حسینم،یه پیروهن گذاشتم ، این پیروهن رو اون لحظه ای میدی به داداشت که خداحافظیِ آخر رو میکنه ، زینب! عوض مادر زیرِ گلوی حسین رو ببوس ...
شنید وصیت رو زینب ، وصیتِ حسین رو هم عمل کرد،وقتی داشت می رفت ، صدا زد : "مهلاًمهلا،یا بن الزهرا!" بایست وصیت مادرم رو عمل کنم ، زیر گلوی حسین رو بوسه زد ، اما هنوز نمیدونه ، چرا مادر نگفت : پیشونیش رو ببوس ، چرا مادر نگفت : لب هاش رو ببوس .. اما اون ساعتی که اومد بالای گودال،نگاه کرد "والشمر جالسٌ علی صدره" خنجر رو روی گلویِ برادر .... حسین ...
.