حمایت از واحد فنی سایت باب الحرم : شماره کارت 5892-1013-5929-2857 به نام علیرضا ملکی

نمایش جزئیات

روضه و توسل به ساحت مقدس حضرت زهرا سلام الله علیها به نفس حاج مهدی سلحشور

روضه و توسل به ساحت مقدس حضرت زهرا سلام الله علیها به نفس حاج مهدی سلحشور

یا فاطِمَهَ الزَّهْراَّءُ یا بِنْتَ مُحَمَّدٍ یا قُرَّهَ عَیْنِ الرَّسُولِ یا سَیِّدَتَنا وَمَوْلاتَنا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکِ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناکِ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهَهً عِنْدَ اللَهِ اِشْفَعى لَنا عِنْدَ اللَهِ به واژه‌ای نکشیده‌ست مِنَّت از جوهر خطی که ساخته باشد مُرکَّب از باور کنون مرکب من جوهر است و جوهر نیست به جوش آمده خونم چکیده بر دفتر به جوش آمده خونم که این‌چنین قلمم دوباره پر شده از حرف‌های دردآور دوباره قصۀ تاریخ می‌شود تکرار دوباره قصۀ احزاب باز هم خیبر دوباره آمده‌اند آن قبیلۀ وحشی که می‌درید جگر از عموی پیغمبر عصای کینه برآورده باز ابوسفیان دوباره کوفته بر قبر حمزه و جعفر سکوت بود که مُرداب ساخت از تاریخ سکوت بود که آتش کشید بر دفتر سکوت بُرد به دارالاماره مسلم را سکوت داد به دستان کوفیان خنجر سکوت کردی و قاضی شریح فرمان داد به قتل شاه شهیدان حسین از منبر *اربابِ مارو قُربةً الی الله کشتند،از روی منبر حُکمِ قتلش رو دادن...* به هوش باش به قرآن اگر سکوت کنی نشان حرمله هاشان شود علی اصغر به گوش باش که این دستِ دوستی مکر است به گوش باش که از پشت می زند خنجر به چاه می بردت این طناب پوسیده از این شکسته پل امتحان شده مگذر به این خیال که مرصاد تیر آخر بود مباد این که نشینیم گوشه ی سنگر که هشت سال به لطف امام هشتم ما نرفت یک وجب از خاک کشورم به هدر هزار دفعه جهان شاه راهِ ما را بست هزار مرتبه اما گشوده شد معبر که هشت سال نرفتیم زیر بار ستم که هشت سال جوانها یکی یکی پرپر چقدر دل که شکسته به خاطر فرزند چقدر سینه سپر شد به خاطرِ رهبر زمان زمانه بی دردی است می بینی که چشمها همه کورند و گوشها همه کر * به حاج قاسم گفته بودند که دعا کنید که حضرت زهرا سلام الله علیها بابِ شهادت رو به روی ما نبنده،میگه: یه نگاهی کرد حاج قاسم، گفت : بهت قول میدم روزهایی رو در پیش داریم که شهدا حسرت می خورند میگن کاش ما کنار بچه ها بودیم...کنارِ این مردم بودیم....* بدا به من که اگر ذوالفقار برگردد در آن رکاب نباشم سیاهیِ لشگر *اگر امام زمانم تحویلم نگیره وای برمن،اگه عقب بمونم وای بر من...* خوشا به حال شکوه مدافعان حرم که سر بلند می‌آیند یک‌به‌یک بی‌سر به احترام کسی ایستاده‌ایم اینک که رستخیز به پا کرده در دل کشور نفس نفس همۀ عمر مالک دل بود کسی که بود به هنگامه، مالکِ اشتر بغل گشوده برایش دوباره حاج احمد رسیده قاسمش از راه، غرق خون، بی سر به باوری که در اعماق چشم اوست قسم هنوز رفتن او را نمی‌کنم باور جهان به واهمه افتاد از آن سلیمانی که مانده است به دستش هنوز انگشتر *اِرباً اِربا شدی، بی سر شدی،اما دیگه کسی انگشترت رو از دستت در نیآوُرد...* بدون دست علم می‌برد چنان سقا بدون تیغ به پا کرده محشری دیگر چنین شود که کسی را به آسمان ببرند چنین شود که بگوید به فاطمه مادر قصیده نام تو را برد و اشک شوق آمد که بی‌وضو نتوان خواند سوره کوثر خدا به خواجۀ لولاک داده بود ای کاش هزار مرتبه دختر، اگر تویی دختر حجاب روی زمین طفل بی پناهی بود تو مادرانه گرفتیش تا ابد در بر میان کوچه که افتاد دشمنت از پا در آن جهاد نیفتاد چادرت از سر زنی که چادرِ زهراست بر سرش زینت خدا گواه است سر افکنده نیست در محشر کنون به تیرگی ابرها خبر برسد ‏که زیرِ سایه آن چادر است این کشور یهودیانِ مسلمان ندیده اند آری از این سیاهیِ چادر دلیلِ روشن تر شاعر سید حمیدرضا برقعی * امیرالمؤمنین چادرِ مادرِ ما فاطمه رو گرو گذاشت خونه یک یهودی،تا یه مقدار بتونه نان تهیه کنه برای بچه های فاطمه...نیمه شب یهودیِ بلند شد دید یه نوری از چادر فاطمه همه جارو روشن کرده، همسایه هارو خبر کرد، فامیل رو خبر کرد، دوست و آشنا با دیدنِ نورِ چادرِ مادرِ ما فاطمه، هفتاد یهودی مسلمان شدن... مادر جان! میخوام بگم: امشب یه جلوه از چادرت برا ما بسه...مادرجان! میشه امشب اون چادرت رو روی سر ما بتکونی...مادرجان! میشه امشب دستِ شکسته ات رو بالا بیاری به سر ما بکشی، ما محتاجِ عنایاتِ شما هستیم... میخوام بگم: خانومی که چادرش اینطور نورافشانی میکنه، تعجبی هم نداره سر پسرش هم کُنج تنور رو روشن کنه، زن خولی میگه دیدم تنور روشنِ،خدایا!تنور روشن نبود،این نور از کجاست؟ نگاه کردم یه سر بُریده ی داخلِ تنورِ، خدا! این سر مال کیه؟ شنیدم صدایِ یه خانومی میاد:" بُنَیَّ قَتَلوک و مِنَّ الماء مَنَعوک‏ " اگر کشتند چرا آبت ندادند؟... فرمود: محبت مادرِ ما فاطمه هفتاد جا به کار شما میاد،راحت ترینش موقعِ جون دادنِ، یه وقتی میشه ندا بلند میشه: " غُضُّوا اَبْصَارَکُمْ" همه چشماتون رو ببندید... چه خبر شده؟ آخه فاطمه ی زهرا مادر سادات میخواد وارد صحرای محشر بشه...هرچی میگن:خانوم وارد بهشت بشو میگه: نه! اول بچه هام باید وارد بشن...اول مُحبینم باید وارد بشن..اول گریه کن های حسین وارد بشن...وقتی همتون دور فاطمه حلقه زدید،کامل الزیارات از معتبرترین کتاب هایِ ماست، می نویسه : توی صحرای محشر فاطمه شروع میکنه روضه ی حسین خواندن... میدونی روضه خواندن مادر چطوره؟ یه وقت نگاه میکنه پیراهن خونیِ حسین رو روی دست بلند کردن...اما یه منظره ای خانوم می بینه محشر رو بهم میریزه،نگاه میکنی اربابت حسین بی سر واردِ صحرای محشر شد... به سمتِ گودال از خیمه دویدم من شمر جلوتر رفت دیر رسیدم من تو اون شلوغی ها مادرُ دیدم من که رفته بود از حال دیر رسیدم من داره خاک از سپرت می ریزه داره خون از جگرت می ریزه مگه گودال چقدر جا داره یه سپاه داره سرت می ریزه ای حضرت حوریه ای روح معانی ای خاستگاه جلوه های لَن ترانی ما را مبرّا کن از این دل نگرانی حالا نمیشد باز پیش ما بمانی؟ شهر غم آلود، مادر از نفس افتاد کوچه پر از دود، مادر از نفس افتاد فضه بیا زود، مادر از نفس افتاد بد لگدی بود، مادر از نفس افتاد خیر ندیده ز روی خیره سری زد با کمک لشکری چهل نفری زد فاطمه را در محله پدری زد *از حاج قاسم هم بگم: یه سردار ازاین مملکت،یه بزرگِ مارو زدن، دلِ هشتاد میلیون آدم لرزید،حق هم همینه،علمدارمون رو زدن،مالکِ اشترمون رو زدن،همه دلا لرزید نکنه دشمن پُر رو و جری بشه...بذار دلاتون رو یه جایی ببرم...هشتاد و چند بچه بیشتر نمونده بودن... دستت که قطع شد همشان جنگجو شدن فریاد می زدند چه شیری شکار شد فرق رفتن عباس با علی اکبر و بقیه شهدا میدونید چی بود؟ هر کسی روی زمین می افتاد ابی عبدالله می اومد جولان میداد توی خیمه ها، یه خورده قدم میزد همه آروم میشدن،اما عباس افتاد، میگه دیدم کنار زینب زانوهاش رو بغل گرفته... کاش فقط تیر و شمشیر و نیزه به ابی عبدالله زده بودن،زخم زبون میزدن...وقتی نشست کنارِ زینب و هشتاد بچه و شروع کرد گریه کردن...سپاه دشمن میگفت: حسین! نمیخوای از کنار زنها بیایی؟ ترسیدی رفتی کنارِ زنها نشستی؟... می بینی دارن میخندن،داداشم پاشو دلم رو زریشه کندن، داداشم پاشو می دونی اگه نیایی چی میاد سرم دست زینب رو می بندن، داداشم پاشو با همه وجود بگو: حسین.... .