نمایش جزئیات
روضه و توسل جانسوز به حضرت اُم البنین علیها السلام به نفس استاد حاج منصور ارضی
اُم البنين عليهاالسلام مي تونست كربلا بياد، هيچكي هم مانعش نبود،اما اُم البنين مي بايست بماند و روضه خواني كند، روضه خواني كارِ اُم البنينِ،با گفتن اينكه عباس چگونه جنگيد و چه جوري به شهادت رسيد...
رفقا! از حضرت عباس هيچي نمونده بود: يادتون باشه...ابي عبدالله رو امام سجاد هر جوري بود تويِ بوريا گذاشت...ولي بَدنِ اباالفضل عليه السلام رو ريختن تويِ يك كيسه اي...ديگه هيچي نمونده بود...قاسم سليماني چه جوري بود.
لذا اُم البنين روضه ميخوند و گريه مي كرد، و گريه كردنش هم فرق مي كرد با حضرت زهرا...توي روز گريه مي كرد، جنگش تويِ روز بود،گريه كردن نوعي جنگِ...يه جوري حضرت گريه مي كرد،ناله اش چه جوري بوده، كه مروان لعنت الله عليه گريه مي كرد...
همه جمع مي شدند، مي گفتند براي بچه هاش داره گريه ميكنه،بهش مي گفتند: خدا بهت صبر بده...اما اُم البنين مي گفت: واي حسين...همه فداي حسين....آنچه را زير اين آسمان وجود داره فدايِ حسين،ميخواد عباسِ من باشه يا هر كَسِ ديگه...هر جايي مي ديد مي نشست گريه كردن و زبون گرفتن...اول براي عباسش گريه مي كرد، همه كه جمع مي شدند،مي گفت: واي حسين...
ان شاءالله بريم كربلا، قبر عباس رو پايين ببينيم...آب دورِ قبر عباس هي مي چرخه و رَد ميشه..خيلي قبر كوچيكِ..چه جوري جمع كردن اين بدن رو؟....
هر چي اسب آوردن توي مدينه،پاهاي عباس به زمين چسبيده مي شد،خيلي قد بلند بوده...ماشاءالله به اين قد...بخدا اين عباس رو چشم زدن...
خلاصه عاقبت گشتن يه اسب عجيبي براش پيدا كردن، تا پاها رسيد به ركاب...اما با اين قد و بالا ، عقب، كنار ابي عبدالله با ادب ايستاده بود...
خَم اَبروي عباس رو دشمن كه مي ديد، مي لرزيد از ترس، اما خَم ابروش رو دختراي ابي عبدالله مي ديدن....جونم عمو...يه عمو دارم كسي جرأت نميكنه به ما نگاه كنه...چه برسه به اينكه مارو بزنه....
حالا دارن همه رو برای اُم البنین تعريف می کنند: اُم البنین! همچین که عباس رفتش، دشمن خیالش راحت شد، ابی عبدالله به ما دستور داد، زینب جان! به همه بگو این معجرهاشون رو دوتا گره بزنن...
زن ها بعد از عباس سریع زیور آلاتشون را در آوردن و توی کیسه ای ریختن و دَم خیمه گذاشتن تا دشمن حواسش به اینها باشه...اما دو تا دختر رو نشد گوشواره هاشون رو بردارن،نشد...
اُم البنین! ریختن تویِ خیمه...هیچ کسی نبود مگه سیلی خورده...هیچکی نبود مگر اینکه تازیانه خورد...
پریشانم، گرفتارم، حزین و زار می گردم
دلم تنگ است و دارم در پیِ دلدار می گردم
از آن وقتی که رفتی چشمِ من دیگر نمی بیند
کجایی ماهِ من! که با دو چشمِ تار می گردم
کمی از مَشک را دادند و گفتند از تو این مانده
به دنبالِ تو دارم با همین آثار می گردم
چه بر روزِ تنت آورده اند ای خوش قد و بالا
نمانده هیچ از پیکرت هر بار می گردم
حلالت باد شیرم، سربلندم کرده ای،مادر
که بین شهرمان با عزتی سرشار می گردم
فدایِ معجرِ زینب همه ایل و تبارِ من
خودم دور سرش یک عُمر مادر وار می گردم
به من سربسته می گویند تمامِ روضه هایش را
در آن حدی که من خود در پیِ اسرار می گردم
بیا لبریزِ مَرهم کن بدیِ روز و حالم را
اَقلاً تو بده ساقی جوابِ هر سؤالم را
بگو زینب چرا زخمِ عمیقی بر سرش مانده
و رَدِّ تازیانه بر رویِ بال و پرش مانده
به محضِ راه رفتن بند بندش درد می گیرد
چها شد اینقدر خون مُردگی بر پیکرش مانده
هنوز از ازدحامِ بینِ هر بازار می ترسد
نگو انگار که اوباش در دور و برش مانده
رقیه با قبیله بر نگشت از او خبر داری
حسین.......