نمایش جزئیات
روضه و توسل به جنابِ «جُؤن» غلام سیدالشهداء علیه السلام ویژه ماه مبارک رمضان به نَفسِ حاج میثم مطیعی
جُؤن،غلامی که در مقابل مولاش خاشع بود،سرش پایین بود،راوی میگه وقتی دید همه اصحاب شهید شدند،دید بنی هاشم شهید شدند،دید آقاش غریب مونده "آره،آقای ما غریب موند..."«و بَقیَ الحسین وحیداً فریداً غریبا....»حسینِ فاطمه تنها شد... اومد مقابل آقا ایستاد،غلامِ سیاهِ امام حسین،سرش رو پایین انداخت،آقا اجازه میدی منم برم میدون،جونم رو فدات کنم؟ بهش فرمودند: «أَنْتَ فِي إِذْنٍ مِنِّي.. »تو آزادی؛ تو برو.... « فَإِنَّمَا تَبِعْتَنَا طَلَباً لِلْعَافِيَةِ فَلَا تَبْتَلِ بِطَرِيقِنَا.... »توی خوشی ها...راحتی ها با ما بودی...حالا خودت رو به راهی که ما میریم مبتلا نکن....خودت رو به خاطر ما به سختی نینداز... وقتی این جمله رو آقا بهش فرمود...اینقَدَر ناراحت شد...اینقدر دلش شکست... «فَوَقَعَ جَون عَلی قَدَمَیَّ ابی عبدالله یُقَبِّلُهما... »یه وقت خودش رو انداخت به پاهای امام حسین علیه السلام...این غلام سیاه شروع کرد بوسه زدن...صدا زد: « يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ أَنَا فِي الرَّخَاءِ أَلْحَسُ قِصَاعَكُمْ» من در زمان راحتی کاسه لیسِ شما بودم... "وَ فِي الشِّدَّةِ أَخْذُلُكُمْ..."حالا که موقع گرفتاریِ، بذارم برم؟! این که بی وفاییِ... "ببین چطور با آقاش حرف می زنه....چطور دل مولاش رو به دست میاره؟" "میخواد بگه آقاجونم! من که می دونم لیاقت فدا شدن برای شما رو ندارم...من که می دونم در شأن تو نیستم...تا الانم خیلی لطف کردی بیرونم نکردی...الانم بیرونم نکن....الانم من رو قبول کن...ای کاش ما هم با امام زمان اینطوری حرف می زدیم... بعد صدا زد: آقایِ من! یا اباعبدالله ! « إِنَّ رِيحِي لَمُنْتِنٌ... » بویِ خوبی که ندارم... « وَ إِنَّ حَسَبِي لَلَئِيمٌ ... »خاندان شریفی هم که ندارم....من کجا....پسرِ فاطمه کجا؟! «وَ لَوْنِي لَأَسْوَدُ... » رنگ صورتم هم که سیاهه....من می دونم که روسیاهم...من کجا؟! قمر منیربنی هاشم کجا ؟!من به دردت نمیخورم...* تا پیشکش کنم به جز این سر نداشتم رویم سیاه تحفه ی بهتر نداشتم در بین عاشقان تو شرمنده ام،حسین حتی تنی سفید و معطر نداشتم بعد عرضه داشت آقا....مِنَّتی به سرم بذار... «فَتَنَفَّسْ عَلَيَّ بِالْجَنَّةِ... » بیا من رو بهشتی کنی... « فَتَطِيبَ رِيحِي- وَ يَشْرُفَ حَسَبِي وَ يَبْيَضَّ وَجْهِي»اگر تو به من مِنّت بذاری،من خوشبو میشم...حسب و نسب پیدا میکنم...صورتم سفید میشه...یه وقت صدا زد: « لَا وَ اللَّهِ لَا أُفَارِقُكُمْ... »دست ازت برنمیدارم...آقای من!* من و جدا شدن از کویِ تو،خدا نکند خدا هرآنچه کند،مرا از تو جدا نکند *گفت:آقا بر من مِنَّت بذار... «حَتَّى يَخْتَلِطَ هَذَا الدَّمُ الْأَسْوَدُ مَعَ دِمَائِكُمْ... »این خونِ بی ارزش من...این خونِ سیاه من،با خون های پاک شما آمیخته بشه... «فَاَذن له الحسین... »آقا بهش اجازه داد...رفت میدان...جنگ نمایانی کرد...وقتی روی زمین افتاد....من جایی ندیدم آقا رو صدا کرده باشه؛خیلی از شهدا که به زمین می افتادند آقا رو صدا می زدند...شاید با خودش فکر کرده من کجا؟! مولا حسین کجا؟! اما یه وقتی دید یه دست مهربونی سر رو بلند کرد،به دامن گذاشت.... «فَجَعَلَ یَمسَحُ التُّراب عَن وجهِه... »شروع کرد خاک و خون رو کنار زدن...دلش راضی نشد...همون کاری رو که با علی اکبر کرد،با این غلام سیاه انجام داد...صورت به صورت غلامش گذاشت...یا اباعبدالله!...* دستگیری ز گدا گردنِ هر ارباب است کار ما دست تو آقاست،اباعبدالله... .