حمایت از واحد فنی سایت باب الحرم : شماره کارت 5892-1013-5929-2857 به نام علیرضا ملکی

نمایش جزئیات

روضه و توسل ویژۀ شهادت امیرالمومنین علیه السلام و شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان به نَفسِ کربلایی سیدرضا نریمانی

روضه و توسل ویژۀ شهادت امیرالمومنین علیه السلام و شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان به نَفسِ کربلایی سیدرضا نریمانی

بُردن باباشون رو دفن کردن،از تشییع که بر می گشتن دو تایی ،دو تا داداش چه حالی داشتن،یکی از این طرف،یکی از اون طرف، شبانه،تو دلِ سحر،داره هی قصه ها تکرار میشه،حسن که حرف نمیزنه،تویِ خودشِ،اما حسین دست گردنِ حسن میندازه،داداش!یادته یه شبی هم تو مدینه این حال رو داشتیم،حسن جان یادته چه زندگیِ خوبی داشتیم،چه مادری،چه بابایی،دیدی چیکار کردن،حسن جان!یادته اون شب چه دلی داشت بابام، وقتی بدنِ مادر رو تنهایی بلند کرد رو دست گرفت،حسن جان!ما که خیلی کوچیک بودیم،یادته بابا سر به دیوار گذاشته بود،هی می گفت: فاطمه جان! حلالم کن. تو همین لحظاتی که این دو تا داداش با هم دارن بر می گردن از تشییع،یهو دیدن از خرابه ای صدایِ ناله ای میاد،صدایِ ضعیف،یکی هی داره میگه:رفیقم!حبیبم!عزیزم! چرا امشب نمیایی به من سر بزنی؟ تا صدا رو شنیدن،رفتن سراغِ صاحبِ صدا،ببینن کیِ؟ امشب تو هم ناله بزن،آقا بیاد ببینه صاحبِ این ناله کیِ،چی می خوای؟ سریع امام حسن اومد کنارِ این پیرمرد نشست،دید نابیناست، حسین این طرفش،چی شده آی پیرمرد؟چی میخوای؟گرسنه ای؟تشنه ای؟ گفت:چقدر شماها صداتون شبیه اون آقایی است که هر شب می اومد به من سر میزد،الان دوسه شبِ نیومده،دلم خیلی هواش رو کرده،شب ها می اومد لقمه دهنم می گذاشت، سرم رو رویِ پاهاش میذاشت،نوازشم می کرد،قربون صدقه ام می رفت،آخرش هم که می خواست بره باهام حرف می زد،یادمِ هر شب بهم می گفت:خوش به حالت که نمی بینی،کاش من هم کور بودم،نمی دیدم. می گفتم:چرا آقا این حرف هارو میزنی؟آخه آی پیرمرد! من یه چیزهایی با چشم هام دیدم...* هیچکی نبود بگه، این گُل که پَرپَرِ این زن که می زنید، ناموسِ حیدرِ از عَمد مادرُ، پیشِ پسر زدن از عَمد با لگد، محکم به در زدن کجا رفته بودی بدونِ من؟ شنیدم تو کوچه تو رو زدن چه کابوسِ تلخی دیده حسن دعا کن عزیزم، برا حسن آروم بگیره همش میگه نامرد بَسِ دیگه نزن همش میگه ای وای مادرِ من داره میمیره هیچکی نبود بگه، این گُل که پَرپَرِ این زن که می زنید، ناموسِ حیدرِ دلم با مدینه نمیشه صاف بازم زندگیمُ بهم بِباف با دستی که رفته زیرِ غلاف علی بمیره بهت گفته بودم برو بسه تو زورت به قنفذ نمیرسه یه جوری تو رو زد که نَفَسِ مَنُ بگیره از صبرِ شوهرت،سوء استفاده کرد دیدی که نَقشَشُ آخر پیاده کرد پشتش مغیره رو،ملعون نگاه کرد چند تا لگد زد و کار رو تمام کرد داری تو چشمات یه دلهره چقدر قطره ی خون رو چادره حسینت چرا آب نمی خوره؟ با اینکه تشنه است چقدر گریه کردی با پیرهنش با پیراهنی که می برنش می بینی که رگ هایِ گردنش به زیرِ دشنه است هی کُند می بُره،لشکر کلافه شه فکر کن سنان که هست،خولی اضافه شه این نیزه میزنه،اون تیغ میکشه با گریه خواهرش، هی جیغ میکشه .