نمایش جزئیات

مناجات و روضه عبدالله ابن الحسن علیه السلام ویژه ماه مبارک رمضان به نَفسِ حاج محمد رضا طاهری

مناجات و روضه عبدالله ابن الحسن علیه السلام ویژه ماه مبارک رمضان به نَفسِ حاج محمد رضا طاهری

خوشبختن اون کِسا که، دل رو بِهت سپردن اما یه عدّه عاشق، تو رو ندیده مُردن کِی میشه حاجَتامُ، با دیدنت بگیرم ترسم از اینِ من هم، حسرت به دل بمیرم آقایِ من کجایی، ای داد از این جدایی *ماه مبارک رمضانِ داره تمام میشه، خیلی ها به امشب هم نرسیدن،خیلی ها تو همین روزها دارن مهمونِ پروردگار میشن، معلوم نیست ماهم باشیم ماهِ رمضنِ بعد رو ببینیم اما امشب هم عرض میکنم:* تو محفلِ مناجات، پا سُفرَتون نشستم هر شب همین و میگم، خالیِ هر دو دستم یا رَب ظَلَمتُ نَفسی، رحمی به این گدا کن از هر چی غیر عشقِ، قلبِ منو جدا کن *هرکی صِدامُ میشنوه، این دَمِ سحری با من هم ناله بشه، هرکی مثل من آلوده است، التماسِ خدا رو بُکنه«یا رب الهی العفو...»* من واسه بخششِ تو، هر شب بهونه دارم هر شب تو این مناجات، یه واسطه میارم *چه واسطه ای امشب میخوام دَرِخونت بیارم؟ هم دل از ابی عبدالله میبره، هم دل از امام حسن...* امشب دَخیل میبندم، به یک شهید خدایا اون که عموشُ تنها، رو خاکا دید خدایا * داره نگاه میکنه، دستش رو به سفارش ابی عبدالله عمه جانش زینب محکم گرفته، فرمود: زینبم! این بچه خیلی بیقراری میکنه بیاد میدون، داداشش شهیدشده، من هنوز خجالت زدۀ داداش حسنم هستم. خیلی مراقبش باش.عمه جانش دستش رو گرفته، اما داره میبینه، یه عده حرامی عموش رو دوره کردن، تا نگاه کرد ...* هوا زجورِ مخالف چونیلگون گردید عزیزِ فاطمه از اسب سرنگون گردید میزد صدا اِی عمّه، دستِ من و رها کن میخوام برم به میدون، خیلی برام دعا کن *«والله، لا اُفارِقَ عَمّی» عمه من نمیتونم ازعموم جدابشم ..یه وقت دیدن در این حین دستش رو از عمه رها کرد،دوید اومد تویِ میدان، عمه دنبالش میاد،عبدالله ابن حسن میدوه، خودش رو رسوند بالایِ گودالِ قتلگاه،یه وقت دید نانجیب شمشیرِ برهنه گرفته، میخواد وارد کنه، هدف گرفته سَرِ عمو رو، یه وقت صدایِ نازنینش بلندشد«یَابنَ الخَبیثه اَتَقتُلُ عَمّی؟» میخوای عموی من رو بکشی؟ مگه عبدالله مُرده باشه. تا شمشیر رو آورد پایین، عبدالله دستش رو سپرکرد، آی اونایی که دلاتون این شبا آواره ست، اجازه بدین از کنار قتلگاه یه جایِ دیگه هم دلتون رو ببرم ؛تا شمشیر اصابت کرد، دست آویزِ پوست شد، استخوانِ دست شکست، یه وقت دیدن داره صدامیرنه «وا اُمّٰاه...»مثل اینکه داره میبینه، مثل باباش امام حسن، اون لحظه ای که دستِ مادر روتویِ کوچه شکستن..عرضم رو جمع کنم، یه وقت ابی عبدالله تو اون آخرین جانی که در بدن داشت عبدالله رو بغل کرد، آروم دَمِ گوشش میگه: عموجان! صبر کن، الان مهمانِ بابات میشی، الان مهمانِ مادرم زهرامیشی،یاالله ..همۀ اونایی که حاجت دارن این آخرِ روضه ان شاءالله حاجت روابشن، مریض دارا ،حاجت دارا، ان شاالله این صحنه رو زینبِ کبری ندیده باشه، یه وقت دیدن حرملۀ نانجیب یه تیر در کمان گذاشت، چنان عبدالله رو به سینۀ عمو دوخت،ای حسین ...* .