حمایت از واحد فنی سایت باب الحرم : شماره کارت 5892-1013-5929-2857 به نام علیرضا ملکی

نمایش جزئیات

روضه عبدالله ابن الحسن عليه السلام شب پنجم محرم ۹۹ به نفس حاج حيدر خمسه

روضه عبدالله ابن الحسن عليه السلام شب پنجم محرم ۹۹ به نفس حاج حيدر خمسه

با شما حالِ خرابِ دلِ ما خوب تر است وسطِ خیمه ی تو حال و هوا خوب تر است نیمه شب ها وسطِ نافله، گریانم کن   *آقا! من خيلي رويِ تو حساب كردم، حالا كه ما دستمون از كربلا كوتاست، تو كه برات راه و مسافت معنا نداره، مي دونم هر شب كربلايي، اگه گذارت افتاد دور و بر گودال يادِ ما هم باش.  مُحرم به نيمه رسيده، آي امام حسني ها! يه كاري كنيد امشب به چشمِ امامِ مجتبي بياييد، اگه امام حسن حرم داشت، ميگفتم: وعده ي ما دَمِ حرمِ امام حسن، اما حرم نداره كه...امشب بگو:امام حسن! حرم نداري، نوكر كه داري...امشب برا پسرش خوب گريه كنيد، باباش بدهكارت نميشه...*   نیمه شب ها وسطِ نافله، گریانم کن سینه زن گر بشود اهلِ بُکا خوب تر است   *حسين!...دلم يه كربلا ميخواد...حسين! يه گنبدِ طلا ميخواد...*   همه ی زندگی ام لذّتش این نوکری است من شوم نوکر و ارباب شما، خوب تر است   *روضه ي حضرتِ عبدالله هم غوغاست، از صبحِ عاشورا يه چهار دفعه ابي عبدالله وسطِ ميدون جمعش كرد، مگر نه، زده بودنش، علي اكبر رو كه ديد افتاد، بدو رفت تويِ ميدان، پسرِ امام حسن، جگرِ امام حسن رو داره، سلاحي نداشت،سنگ برداشت بدو رفت، گرفتش از وسطِ ميدون، بارِ سوم و چهارم، اومد پيشِ عمه ي سادات، گفت: اين بچه رو ببر، ازش غافل بشي رفته ميدون...لذا دستش رو عمه ي سادات گرفت، از اينجا معلوم ميشه، خيلي چيزهايي كه زينب ديد، عبدالله هم ديد...يه جايي رفتن روي بلندي، بي بي زينب كه چند روز آب نخورده بود چشماش سويي نداشت، اما عبدالله چشما تيز بين، هي ميگفت: دارن ميزننش، زينب نمي ديد، با يه دست عبدالله رو گرفته بود، هي عبدالله مي گفت: من دارم مي بينم، هي ميخواست دستش رو جدا كنه زينب نميذاشت، يه جا گرد و خاك كه نشست، زينب ديد واي شمر رفت رو سينه ي حسين، دستش رو گذاشت رو سرش، عبدالله ديد دستش به دستِ عمه نيست، بدو رفت ميدان...*   رها کردی تو از خیمه نَفَس را نخواندی حرف مِهرِ هیچ کس را   حصارِ لطف زینب را شکستی ندارد شیر یارایِ قفس را   رجز خواندی که اِبنُ المُجتَبایم رجز خواندی که فرزندِ مِنایم   شنیدم از تهِ گودال، گفتی برادر زاده ی خونِ خدایم   جگر اصلاً به سن و سال که نیست پریدن تا خدا به بال كه نيست   تو از شيرِ جمل ارثيه داري جوانمردي به قيل و قال كه نيست   شنيدم نعره زن مي آيي از دور پیِ یاریِ من می آیی از دور   بنازم این همه جان و جَنَم را به چشمِ من حسن می آیی از دور   به تو گفتم نیا اینجا ، نگفتم؟! بمان با زینب کبری، نگفتم؟   نگفتم گرگ اینجا در کمین است نیا یوسف در این صحرا، نگفتم!؟   نمی دیدی تنِ چاکم ،نمیشد؟! نمی دیدی روی خاکم، نمیشد؟!   نمی دیدی به زیرِ چکمه ي شمر تو اوضاعِ اسفناکم، نمیشد؟!   گمانت خوب شد دیدی عدو را ؟! گمانت خوب شد دیدی گلو را ؟!   خیالت شد در این گودال راحت كه ديدي زيرِ  دست و پا عمو را   نشسته شمر رويِ سينه ي من کشیده تیغِ بغض و کینه ی من   همین که تیر و نیزه مست کردند هزاران تکه شد آئینه ي من   يكي آمد سرم را با خودش برد يكي انگشترم را با خودش برد   به هر گوشه كه اسبي رفت يا تاخت كمي از پيكرم را با خودش برد   اگر چه رفته جان از پيكرِ من چه ميخواهد سنان از پيكرِ من؟   يكي او را بگيرد، شرط بسته نماند استخوان از پيكرِ من   گلو بندِ رُقيه رفته غارت و سربندِ عمويت رفته غارت   نبودي كاش دشمن بي حيا شد كمرِ بندِ عمويت رفته غارت   *حسين....* .