نمایش جزئیات

روضه حضرت قاسم ابن الحسن علیه السلام شب ششم محرم ۹۹ _ حاج منصور ارضی

روضه حضرت قاسم ابن الحسن علیه السلام شب ششم محرم ۹۹ _ حاج منصور ارضی

السلام علیک یا مولاتی یا فاطمه الزهرا

با حق بگو از نوکران غم را نگیرد
دار و ندار ماست، ماتم را نگیرد

ماه حسین آمد بخواه از مادر او
از ما گنهکاران محرم را نگیرد

از چشم های گریه کن های حسینش
ارث به جا مانده از آدم را نگیرد

دلبستگی ها را بگیرد، صحبتی نیست
اما فقط ذکر حسینم را نگیرد

پرچم بماند بر زمین و زنده باشد؟!
حاشا بر آن نوکر که پرچم را نگیرد

گمراه خواهد شد یقینا هرکسی که
دامان او، این حبل محکم را نگیرد

یک عمر با هم در عزایش گریه کردیم
از ما خدا این اشک باهم را نگیرد

ای کاش شمشیر و سنان و خنجر و تیر
جسم ولی الله اعظم را نگیرد

حداقل ای کاش در گودال، قاتل
در پنجه، موی شاه عالم را نگیرد

کس نیست تا با ساربان او بگوید
این گونه از انگشت، خاتم را نگیرد

«شاعر :  محمد جواد شیرازی»

وقتی عمو اجازه نداد بره، گریه کنان اومد تو خیمۀنجمه خانم، مادر .. عمو اجازه نداده، میگه من هر وقت دلم برا حسنم تنگ میشه به اون صورتِ قشنگت نگاه میکنم .. مادر همه رفتن، علی اکبر رفت، دیگران رفتن .. مادر یه لبخندِ تلخی زد گفت عزیزم صبر کن ..‌ تو خیمه یه ساروق بسته ای داشت باز کرد پارچۀ سبزی درآورد گفت ببر اینو بده عمو اذنِ میدان رو میده .. اومد پیشِ ابی عبدالله .. ای عزیزِ دلم ای همه کسم .. پارچه رو به حضرت داد حضرت ساروق بسته رو باز کرد دید یه کاغذی داخلشِ .. باز کرد دید دست خطِ حسنِ .. انقدر ابی عبدالله گریه کرد .. قاسمُ بغل کرد .. راوی میگه انقدر با هم دوتایی گریه کردن تا هر دو رو زمین افتادن .. نوشته بود حسین جان، بچه های من میان کربلا .. اجازه بده برات جون بدم .. انقدر این آقازاده خوشحال شد ..

صورت قاسمُ پوشاند وارد میدان شد طلب کرد مبارز .. یکی گفت این بچه س دیگری گفت اگه بچه ست برو میدان باهاش بجنگ .. ازرق یکی از پسراشُ فرستاد، به سرعت آقا نابودش کرد .. دومین پسر، سومین پسر، چهارمی .. یکی گفت ازرق تو میترسی در مقابلِ این بچه جلو بری و بجنگی! گفت من مبارزه میکنم با هزار سوار. گفت برو میدان، اومد .. گفت چیجوری بکشمت ؟! گفت به من میگی چیجوری بکشمت؟! تو که عرضه نداشتی بندِ پوتینتُ ببندی اومدی با من بجنگی!! ازرق تا سرشُ انداخت پایین چنان با شمشیر زد .. قربونت برم .. یه وقت دیدن از تو خیمه زن ها صدای تکبیر بلند شد ماشالله ابنُ الحسن .. خوشحالی زنها طول نکشید .. یهو دورش کردن .. همه قدیمیا فیض ببرن اول کاری که کردن با نیزه بهش زدن، بدنُ از رو اسب آوردن پایین شروع کردن لگد کوب کردن ..

دوش در خیمه اش از قصه نجاتم دادند
تا فدایش بشوم برگ براتم دادند
از عسل حرف زدم شاخه نباتم دادند
یا حسن گفتمُ فوراً حسناتم دادند
بی خیال همه ام حضرت او را عشق است
پدرم یاد به من داد عمو را عشق است

قاسمم من که به یل هایِ عرب هم زده ام
با همین سن کمم مُرشد این میکده ام
با زره کار ندارم به کفن آمده ام
من سر ازرق چندین پسرش را زده ام
اَشهدُ اَن حسین ابن علی ثارالله
وقت جنگم همه گفتند که ما شاءالله

ولی الآن بدنم بینِ بیابان مانده
به تنِ من اثر سم ستوران مانده
عمو از دیدن من خم شده حیران مانده
روی لبهام فقط ذکر حسن جان مانده
سنگ ها بوسه گرفتند همه از رویم
پیچ خورده است به یک نیزه کوفی مویم

لگدی خورده به رویِ پر اُفتادۀ من
کج شده زیرِ لگدها سر اُفتادۀ من
خم شده از چند جهت پیکر افتادۀ من
وای بر حال دل مادر افتادۀ من
خبرم را ببر ای باد برای زهرا
پهلویم درد گرفت است فدای زهرا

ای عمو پُر شده در هر گذر آوازۀ من
مثل یک ظرف عسل ریخته شیرازۀ من
کیف کن کیف کن الآن ز قد تازه من
زره جنگِ ابالفضل شد اندازۀ من

وقتی سوارِ اسبش کردن، پاهاش به رکاب نمیرسید .. وقتی ابی عبدالله سینه ش رو گذاشت به سینۀقاسم بلندش کرد، همه دیدن پاهایِ قاسم به زمین کشیده میشه ..

ماهِ حرم شد از خیمه عازم
سقا صدا زد جانم به قاسم

بت شکن آمد، کفن به تن آمد
با سربنده سبزِ جانم حسن آمد

جانم حسن جان، ای جانم حسن جان

نقشِ بازویش ذکرِ جاء الحق
با یک ضربه زد گردن ازرق

بر پا شد طوفان شد فاتح میدان
نعره کشید عباس ایولله عمو جان

جانم حسن جان، ای جانم حسن جان

قاسمم شورِ جمل را به تنت میبینم
از تو آقایی بابا حسنت میبینم

مرگ در ذائقه ات مثل عسل شیرین است
روح توحید میان سخنت میبینم

جای بابای تو امروز کنارت عباس
بچه شیر حسن آقا شدنت میبینم

روی لبهای تو با سنگ نوشتند حسن
خط کوفی به عقیق یمنت میبینم

.