حمایت از واحد فنی سایت باب الحرم : شماره کارت 5892-1013-5929-2857 به نام علیرضا ملکی

نمایش جزئیات

روضه حضرت عبدالله ابن حسن علیه السلام شب پنجم محرم ۹۹ سید رضا نریمانی

روضه حضرت عبدالله ابن حسن علیه السلام شب پنجم محرم ۹۹ سید رضا نریمانی

ربی که کار یار ما را دلبری کرد ما را به بازار عزایش مشتری کرد بی ارزشیم اما گرفتار حسینیم چشمان زهرا خوب، ذره پروی کرد حاشا که در داغ حسینش کم گذاریم زهرا برای تک تک ما مادری کرد عمری است دود پاک اسفند مُحرّم از هر بلایی جسم و جانم را بری کرد مثل دم‌عیسی که جانبخش است بر جسم چای عزایش سال ها پیغمبری کرد بی اعتقادی ها تماماً ریشه کن شد تا پرچمش هر سال سایه گستری کرد پاکار باشیم ای رفیقان، مشکل این است کم کاری ما، دشمن دین را جری کرد مداح، شاعر، سینه زن، خدام هیئت پرشورتر امسال باید نوکری کرد بدجور جا مانده است از سِیر حسینی هر کس در این دربار ، حس برتری کرد کاری نمی ماند زمین ، محتاج ماییم هر بار کاری را نکردم ، دیگری کرد آتش زده بر سینه ها صوت بُنَیَّ … در قتلگاهش فاطمه نوحه گری کرد هر کس به مقتل رفت فورا باز می گشت اما چه کرد این شمر؟! آخر خودسری کرد وقتی لباس کهنه اش را پاره کردند باید به یاد غارتش جامه دری کرد تا که نفس باقی است باید با تعصب گریه برای زینب و بی معجری کرد شاعر:  محمدجواد شیرازی روایت میگه، پیغمبر نشسته این خانواده وارد شدن ، امیرالمومنین، بی بی دوعالم فاطمه، حسن و حسین .. همچین که وارد شدن تا پیغمبر چشمش افتاد به این خانواده شروع کرد گریه کردن .. چی شده آقا؟! چرا گریه میکنید .. فرمود علی جان الان جبرییل به من وارد شد یکی یکی خبرِ شهادتِ شماها رو به من داد .. علی جان خبرِ شکافته شدنِ فرقِ تو رو به من داده .. یه نگاه به بی بی کرد زهرا جان خبر سیلی خوردنِ تو رو به من داده .. یه نگاه به حسنش کرد ، حسن جان خبرِ زهر دادن به تو رو به من داده .. تا نگاه به حسینش کرد، بی بی یه نگاه به پیغمبر انداخت .. (چی میخواد بگه در مورد حسین؟!) پیغمبر تا دید دخترش نگران شده فقط همین جمله رو فرمود: حسینم خبرِ شهادتِ تو رم تو کربلا به من دادن .. تا این خبر رو بی بی شنید روایت میگه بی بی یه ناله ای زد، غش کرد زمین افتاد ..بی بی رو بهوش آوردن، فقط یه خبرِ شهادت به این خانم دادن .. من میخوام بگم خانم جان اینجا باباتون فرمودن پسرتُ کربلا تشنه میکشن اینجوری زمین افتادی .. کجا بودی کربلا اون لحظه و ساعتی که نیزه دار داره با نیزه میزنه .. شمشیر دار داره با شمشیر میزنه .. یه عده ام که نیزه و شمشیر نداشتن دامن ها رو پر از سنگ کردن .. امشب، شبِ گودالِ .. امام صادق فرمودن هزار و نهصد و پنجاه زخم به بدن جد غریب ما خورده .. بعضیا سوال کردن مگه یه بدن چقدر جا داره .. یه مرتبه آقا گریه کردن نیزه جای نیزه میزدن .. شمشیر جایِ شمشیر میزدن .. ای حسین ... تا که نفس باقیست باید با تعصب گریه برای زینب و بی معجری کرد . . چقدر تو حرف زدن مهربونی تو مثل بابام حسن مهربونی تو مدینه به همه گفته بودم بیشتر از همه با من مهربونی عمو جون، مثل بابا کریم میشم واسه تو، مدافع حریم میشم نمیذارم تو رو از من بگیرد بدون تو من بازم یتیم میشم نمیذارم کسی چپ نگات کنه زبونش لال کسی بد صدات کنه سفارش کرده بابا به مادرم من و قاسم و باید فدات کنه شمر لعنتی! برو پا پس بکش از تنِ عزیز زهرا دست بکش عمو جون! من جلوشونو میگیرم قربونت بشم، یکم نفس بکش *ایستادم به روی پنجه‌ی پایم اما دستش از رویِ سرم رد شدُ بر مادر خورد اگه اون روز، روزِ پر سوز یه کمی بودم بزرگتر توی کوچه میشدم من سپرِ بلای مادر ..* اومدم که مشکلا رو حل کنم تا به حرفای بابام عمل کنم دستم از تنم جدا شده عمو چجوری حالا تو رو بغل کنم؟ گفته بودم خودمو نشون میدم پاش بیوفته واسه‌ی تو خون میدم عاقبت بخیر شدن همینه که من دارم تو بغل تو جوون میدم ــــــــــــــــــ بهانه گیر میشوم عمو که آه میکشد صدای آهِ او مرا به قتلگاه میکشد غربتِ‌او مرا به این، وادیِ خون کشیده است بعد علیِّ اصغرش، نوبت من رسیده است نوشته اند از ازل، کشته‌ی کربلاییم اذن جهاد میدهد، غیرت مجتباییم برای زنده ماندنم، عمو بهانه میشود برای جان سپردنم، گلو بهانه میشود ببین عمه بر زمین فتاده پیکر عمو نگو بمان که شمر هم امان نمی دهد به او برای غارت سرش، رسیده نوبت سنان دو نیزه هم سپر شوم، دو نیزه است عمه جان نگو که کوچکم ببین! که بحث غیرتم شده نگو بمان نمیشود، که کوچه عبرتم شده نگیر خورده عمه‌جان، که بی قراریم به جاست سنان کربلای ما، مغیره‌ی قدیم هاست صدای غربت تو را، گوش خیام تو شنید نفس بگیر عمو حسین، لشگر کوچکت رسید تاشده نیزه هایشان در بدنِ تو آه آه وا شده پای شمر هم رویِ تن تو آه آه نیزه به نیزه از تنت، هست تو رفته آه آه به قصد غارت عقیق، دست تو رفته آه آه نیزه‌شکسته شرم کن نفس بگیرد این بدن خنجر کند رحم کن، موقع دست و پا زدن چند نفر به یک نفر، لشکر بی حیا نزن خنجرُ تیر و نیزه را جای عمو بزن به من نبی به سینه ی عمو خورده لب مطهرش شرم کنید اسب ها، نعل کجا و پیکرش شاعر:  ناصر دودانگه ــــــــــــــــــ قرارِ بی قرارِ تو باشم دارم میام که یارِ تو باشم تو که همش کنار من بودی منم باید کنارِ تو باشم بمیرم ای عمو چه بی حالی تو رو خدا بزن پر و بالی نفس بکش یکم عمو جونم چه روضه ای شده چه گودالی چه ماجرا تو قتلگاه بوده پر از غبارِ یا پُر از دوده با این همه غمی که میبینم حسن شدن برایم یکم زوده شبیه قاسم و علی اکبر دلِ منم برات شده پرپر درسته سنِ من کمه اما منم یه جورایی مثه اصغر فدات میشم خودم، نباش مضطر خودم سپر میشم‌ برات آخر به یادِ دست مادر اینجا جدا میشه یه دستم از پیکر این نانجیب واسه چی خندیده نگاهش به سمت خیمه چرخیده کنارِ پیکرِ تو فهمیدم بابام تو کوچه ها چیا دیده تو قتلگاه شده چه غوغایی دله منو غم تو آزرده یکی با نیزه اومده سمتت یه پیرمرد عصاشُ آورده غریب و بی کسی تو این گودال چه فکرایی که دشمنت داره یکی نگاشِ سمت انگشتر یکی نگاه به پیرهنت داره *تا اومد با شمشیر به سمت اباعبدالله بزنه، دستشو آورد بالا .. «نمیذارم به عموم بزنین ..»اون نانجیب زد به دست عبدالله دستش افتاد .. ابی عبدالله بغلش کرد .. آی امانت داداشم!.. عزیز دلم؛عبدالله..زینب داره نگاه میکنه، چقدر گفتم نرو .. هی با خودش میگه: «کاش دستش رو محکم تر گرفته بودم...» مثل اون کوچه ای که مادرم دست حسن رو محکم گرفته بود. هی میخواست دست از دست مادرش رها کنه؛ مادرش میگفت:«صبرکن حسنم...» چادرش رو کشید جلو چشای حسنش نبینه .. اما یه مرتبه دید مادرش نقش زمینه... .