حمایت از واحد فنی سایت باب الحرم : شماره کارت 5892-1013-5929-2857 به نام علیرضا ملکی

نمایش جزئیات

روضه و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها _ سید مجید بنی فاطمه

روضه و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها _ سید مجید بنی فاطمه

تو اين شبا بيشتر بدونيد قدرِ مادر رو
اوني كه زنده است مادرش، خوشبختِ خوشبختِ

چشم و چراغ خونه هامون، مادرامونن
باور كنيد بي مادري سختِ

روضه همين حرفايِ ساده است
روضه هميناست كه مي دوني

فكر ك

.ن چي ميشه كه يه مادر
از دنيا ميره تو جَوُوني

از قصه ي ديوار و در ميسوزه قلبامون
اون ماجرا كه خط به خطش تويِ تاريخِ

سر بسته ميگم چي شد اونجا پهلويِ زهرا
اين داغِ كُلش گردنِ ميخِ

اينقدر بدونيد ميخِ ساده
فرق داره با ميخي كه داغِ

اونقدر بدونيد داغِ محسن
از ضربه ي اين اتفاقِ

خدا! محسنم رو كشتن، بچه ام رو كشتن، عزيزم رو كشتن...

 

* امشب هر جوري بود اومديم روضه، گفتيم دلمون تنگ شده، نكنه بميريم ما برا بي بي خوب گريه نكرده باشيم، بچه وقتي كارد به استخونش ميرسه، ميگه: يه راه دارم، پناه مي برم به مادر، مادر برامون دعا ميكنه...امشب مادر برامون دعا كنه خوب گريه كنيم براش..

زنها وقتي به مردشون حمله ور ميشن خودشون ميان جلو، ميگن: شايد حيا كنن... اما مدينه نانجيبا حيا نداشتن، تا وارد مسجد شد بي بي، ديد نامرد شمشير بالاي سَرِ علي گرفته، گفت: مگه من مُردم؟ شمشير رو از رويِ سَرِ مولا كنار بزن، مگر نه نفرين ميكنم...

شيخ عباس قمي نوشته: ستون هاي مسجد به لرزه افتاد، هنوز بي بي نفرين نكرده، فرمود: موهام رو پريشان ميكنم بالا قبرِ بابام، همه ترسيدن...آقارو از چنگِ اين همه گرگ نجات داد، فاطمه برگشت خونه، برا علي سخت تر از اين شايد نبوده، با خودش ميگفت: چطور برم خونه؟ خانومي كه از گُل بهش نازك تر نمي گفتم، خانومي كه وقتي باباش مي رسيد دستش رو مي بوسيد... هي با خودش ميگفت: خدا چطور برم خونه؟ خانومم جلوم سيلي خورده...

همين حال و اوضاع رو اربابِ ما كربلا داشت، وقتي حرمله تير به گلويِ علي اصغر زد، هي مي رفت سمت خيمه بر مي گشت، اي خدا! جوابِ مادرش رو چي بدم؟

 

بازوش سِرِّ قُوَّت بازوی مرتضی است
اما غلاف در پی افشای راز بود

حبل المتین شده است گرفتارِ ریسمان
مضطر شده آنکه خودش چاره ساز بود

*علي رو دارن مي برن، محسنش رو كشتن، بازوش ضربه ديده، صورت ورم كرده، خودش رو رسوند وسطِ كوچه، اين حرفِ من رو علما بيشتر مي دونن، خيلي بده يه بزرگي رو بي عمامه بيارن بيرون، يا پا برهنه باشه، زهرا وسطِ جمعيت يه نگاه كرد، گفت: مگه من مُردم آقام رو بي عمامه آوُرديد، رهاش كنيد، ديد چهل نفر با پُر رويي دارن علي رو ميكِشن، لابه لاي اون جمعيت، اون نامرد ميگه: ببريدش...
زهرا اومد نزديكِ علي شد، تا اومد دستش رو بالا بياره، ديد توان نداره، اما همه ي قدرتش رو جمع كرد، كمر بندِ علي رو گرفت، چهل نفر يك طرف،زهرا يه طرف، چنان كشيد چهل نفر رويِ زمين افتادن، نانجيب تا ديد اينجور شكست خورده از فاطمه، سريع غلامش رو صدا زد، چه كنم امير؟ گفت: دستش رو كوتاه كن...بعضي ها ميگن: خودش جلو اومد از غلامش شلاق رو گرفت، اينقدر به بازويِ زهرا زد... مادر!مادر!...*

"مي زد مرا مغيره و يك تن به او نگفت
زن را كسي مقابل شوهر نمي زند"

حبل المتین شده است گرفتارِ ریسمان
مضطر شده آنکه خودش چاره ساز بود

گفتند زخم پهلوی او بسته شد نشد
حتی زمان غسل هم این روضه باز بود

آری مزار گمشده ی بی نشان او
بي انتها ترین غزل اعتراض شد

آخر جَهاز فاطمه بر دخترش رسید
وقتی سوار بر شتر بی جهاز شد

 

من از خاکِ پای تو سر بر ندارم
مگر لحظه ای که دگر سر ندارم

مگیر از سرم سایه ی چادرت را
پناهی از این خیمه بهتر ندارم

بگیر از سر لطف، جانِ مرا هم
ببخشا اگر جانِ دیگر ندارم

بخوانم به فرزندیت که امیدی
به غیر از دعاهای مادر ندارم

تو محشر به پا میکنی در قیامت
چنان که حراسی ز محشر ندارم

به داغِ تو خون گریه کردم هنوزم
خبر از دلِ خونِ حیدر ندارم

سرودم ز داغِ تو چاره ای جز
نوشتن ز دیوار و از در ندارم

شنیدم دست تو از کار افتاد
اگر چه درست است باور ندارم

*آدم وقتي يه اتفاقي برا مادرش مي افته نميخواد باور كنه و قبول كنه، اما واقعيت اينه، اينقدر ضربه به بازوي مادر زدن، كه امام صادق مي فرمايند: علتِ شهادتِ مادرِ ما از اون ضربه هاي غلافِ قنفذِ...
اما ما تو رؤياهامون به خودمون ميگيم: مادرمون سن و سالي ازش گذشت، بچه هاش رو سر و ساموني داد از دنيا رفت، اما نه والله، در سن هجده سالگي در بينِ در و ديوار، يه كاري كردن زهرا شب و روز گريه مي كرد...*

قامت خميده بود ولي سر فراز بود
زهرا ميانِ آتش و دود در نماز بود

در را شكست، آنكه نفهميده بود كه
حتي به رويِ او دَرِ اين خانه باز بود

از فضةُ خذينيِ او اينقدر بدان
وضعي درست شد كه به يك زن نياز بود

*نانجيب برا معاويه نامه نوشت: صدا نفس هاي فاطمه رو هم ميشنيدم، اما يادِ كينه اي كه از علي داشتم افتادم، هر چي قدرت داشتم تويِ پاهام جمع كردم،يه لگدي به درِ نيم سوخته زدم، صدايِ فاطمه بالا اومد...
يه لشكر منتظر بودن زمين خوردنِ علي رو ببينن، تا حالا هيچكي شكستِ علي رو نديده، هميشه وقتي علي حركت مي كرد به سمتِ لشكرِ دشمن، لبخند رو لباي پيغمبر مي اومد، آي مَردم! بعد از حادثه ي در و ديوار، همه زمين خوردنِ علي رو ديدن...*