نمایش جزئیات
روضه و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها _ حاج میثم مطیعی
ای شفایت آرزوی مرتضی اشک تو آب وضوی مرتضی داغت ای بانوی خانه سوخته آتشی در جان من افروخته با فراق خود سیه پوشم مکن بی تو تنهایم فراموشم مکن ای بهشتِ آرزو لبخند زن چینیِ قلب علی را بند زن داغِ تو چشمِ مرا چون نیل کرد خانه ام را بی پرِ جبریل کرد ای تو را بالش ز بالِ جبرئیل بسته ام بر گوشه ی چشمت دخیل یا به خنده لب گشا یا اخم کن کم دلِ زار علی را زخم کن *الان زهراش هست،داره با زهراش حرف می زنه...یه شبی رسید،علی داشت غسل می داد...اسماء آب می ریخت...به بچه هاش گفته بود آروم گریه کنند...بچه ها مردمِ مدینه بیدار نشن...آروم گریه کنید...حرفاشُ با عزیزش زد،اما زهرا عمرش به دنیا نبود...یه وقت دست از غسل کشید...سر به دیوار گذاشت...شروع کرد بلند بلند گریه کردن...علی مگه نگفتی بچه هات آروم گریه کنند،چرا خودت بلندبلند گریه می کنی؟!...* دل بریدن از تو دیگر مشکل است این جدایی از پیمبر مشکل است ای شب قدرم، سحر را دور کن ناله را در نامه ام منظور کن سهم من جان کندن و جا ماندن است بر سر قبر تو قرآن خواندن است خیز و شب را راهی از این خانه کن گیسویِ طفلانِ غم را شانه کن اندکی آهسته پَر زن از کویر مرغکانت را به زیرِ پر بگیر *من همیشه فکر می کنم اون موقعی که زهرا رو دفن کرد، وقتی کارِ دفن تمام شد، گفت:حسنم بلند شو...حسینم دیگه گریه نکن...یه مرد تنها...با چند تا بچه کوچیک حرکت کرد..آرام آرام...من میگم وقتی به کوچه بنی هاشم رسید،چه حالی پیدا کرد علی...وقتی درِ نیم سوخته رو باز کرد...* وایِ من! با دست زخمی و کبود شوقِ طبخِ نان تو دیگر چه بود؟ آخر ای زهرا پس از تو صبح و شب کِی خورند این کودکان نان و رطب؟! کی پذیرد قلبِ پُر احساس تو دختر و چرخاندن دستاسِ تو.... *سلمان میگه رفتم محضر بی بی، دَرِ خانه؛ با امیرالمومنین کاری داشتم... امیرالمومنین خانه نبود...دیدم صدای گریه بچه هاش از خانه بلنده...در زدم...دیدم بچه هاش دارند گریه می کنند.. زهرا خودش نشسته یه گوشه؛داره دستاس می چرخونه..قطراتِ خونِ دستش روی دستاس می چکه...اومدم مسجد،به علی گفتم...علی شروع کرد های های گریه کردن...* جانِ زهرا روز من را شب مکن چادرت را بر سر زینب مکن کاش در پیشت بمیرم فاطمه تا عزایت را نگیرم فاطمه رزم تو در را به پهلو راندن است سهم من پهلوی این در ماندن است کشتیِ صبر علی پهلو مگیر محرمِ دل، باز از من رو مگیر غرقِ در امّن یجیبم، فاطمه... تازه دانستم غریبم، فاطمه... نیست وقتِ پر زدن در آسمان آسمان ابری شده، لَختی بمان #شاعر جواد محمد زمانی *زهرای من! اگه تو بری،این بچه هات از همیشه تنها تر میشن...زینبِ من هنوز کوچیکه...چقدر کنار بسترش نشست...با زهرا دردِ دل کرد...امیرالمؤمنین آرام آرام گریه می کرد،کنار بسترِ زهرا... اما یه اتفاقی افتاد اون روزی که زهرا به شهادت رسید...پسراش اومدن نزدیک مسجد؛"وَ رَفَعَ اَصواتَهُما بِالبُکاء..."شروع کردند بلندبلند گریه کردن...امیرالمؤمنین تا شنید صدای گریه ی بچه ها رو که اصحاب دارند صدا می کنند: "یَاابْنَیْ رسولِ الله" چی شده؟! اینا صدا زدند: "ماتَت اُمُّنا فاطِمَة... فَوَقَعَ عَلیٌّ،عَلی وَجهِه.." امیرالمؤمنین تا شنید، با صورت به زمین افتاد... امیرالمؤمنین اینجا با صورت به زمین افتاد...چرخ روزگار چرخید... یه روز پسرش... عباسش...بالای اسب... بدون دست... مشک به دندان... چنان عمودِ آهن به سرش زدند،عباس با صورت به زمین افتاد... .