حمایت از واحد فنی سایت باب الحرم : شماره کارت 5892-1013-5929-2857 به نام علیرضا ملکی

نمایش جزئیات

روضه و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها _حاج محمود کریمی

روضه و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها _حاج محمود کریمی

تاب رفتن نداشت پای علی
شاهد ماجرا خدای علی
جامه در پای مرتضی پیچید
کوچه افتادن علی را دید
راز چشمش به آستین می‌گفت
کوچه با خانه‌ها چنین می‌گفت:

راه مسجد به خانه طولانی‌ست
یا علی را توان رفتن نیست؟
راه می‌رفت و بال در بالش
مردم و جبرئیل دنبالش
تا به درگاه خانه رفت، ولی
ماند در نیمه‌راه جانِ علی

کسی اینگونه مبتلا نشود
مردی از همسرش جدا نشود
گر رود همسری چنین از دست
ماندن مرد خانه دشوار است
گاه اشکی به چشم می‌آورد
گاه زانوی غم بغل می‌کرد

مرتضی بود و باوری خاموش
بستری بود و همسری خاموش
قفل صندوق راز خود وا کرد
زیر لب قطعه قطعه نجوا کرد:
فاطمه، همسرم، ببین که منم
همسر خسته‌ات، ابوالحسنم

منم آن قهرمانِ بدر و احد
که سر افکنده نزد همسر شد
نه اسیر غمم اسیر تو ام
شاه مردانم و فقیر تو ام
ای که تاب و توان من بودی
گرمیِ آشیان‌ِمن بودی

حسرت من نگاه دیگر توست
چشم تو قفل بخت همسر توست
ای که تنها سفر نمی‌کردی
کاش می‌شد دوباره برگردی
چشم خیسش پر از نگاه و دریغ
حیدر از پا نشست، آه و دریغ

همه نجوا کنان، علی خاموش
آب می‌شد علی، ولی خاموش
مردم شهر بی‌وفا رفتند
همگی سوی خانه‌ها رفتند
ماند در شامگاه سرد و سیاه
تن بی جان و اهل خانه و ماه

هق‌هق بی‌امانِ عزرائیل!
بال در بال ناله جبرائیل
آمد از دور و خیمه زد بر شهر
باز پیچید بوی غم در شهر
باز گسترده بود دامان شب
گفت با لحن فاطمی زینب

ای که ناخواسته امیر شدی
شهریاری و گوشه‌گیر شدی
پدر ای افتخار خانۀ ما
یاور تو نشد زمانۀ ما
مادر ما اگر که دیگر نیست
خانۀ چشم‌های ما ابریست

باز بخت تو یار خواهد شد
عشقتان ماندگار خواهد شد
ماند بر لوح خاطر دنیا
شوخی ریسمان و دست خدا
قصۀ ظهر گرم و کوچۀ سرد
قصۀ حیدر و چهل نامرد

قصۀ مردمان فتنه‌پرست
فصل تارِ کتابِ تاریخ است
صبر اگر صبر مرتضی، سر کَش
خشم اگر خشم حیدری، آتش
ای حضور تو، عدل پاینده
قاضی عادلی‌ست آینده

اشک چشم تو، روشنایی‌ ماست
تو فقط نیستی، خدا تنهاست
گرچه این رسم شهریاری نیست
چاره‌ای جز سوگواری نیست
از غمی عاشقانه لبریزی
باید اما دوباره برخیزی

شمع را مخفیانه دفن کنید
بدنش را شبانه دفن کنید
ماه از پشت ابر پیدا شد
نیمه‌شب گاه غسل زهرا شد
مرتضی بود و غرق خون دل او
قامتی منحنی، مقابل او

روحی آزرده، قامتی بی‌روح
پیروهن پوش و لاغر و مجروح
شعله با آب شست و شو می‌شد
زخم‌هاب نهفته، رو می‌شد
لحظۀ تلخ عمر مولا شد
غنچۀ زخم پهلویش وا شد

قلب او طاقت ادامه نداشت
دست از غسل فاطمه برداشت
روی زانو نشست تلخ گریست
جز خدا با خبر ز حالش نیست
بغض گرم امیر خانه شکفت
نرم و آرام به زهرا گفت:

مهربانم چرا چنان کردی !؟
از من این زخم را نهان کردی؟
بعد از این سال‌های صبر و تلاش
بیم از صبر من نداشته باش
مانده بغض تو در گلوی علی
پیش تو رفت، آبروی علی

باید اما که صبر پیشه کنم
فکر غنچه نه، فکر ریشه کنم
که حبیبم، وصیتم کرده‌ست
می‌رود دین مصطفی از دست
عطر او در کفن نمی‌گنجد
غنچه در پیروهن نمی‌گنجد

تن سبک بود و روح او سرشار
عمر او کم، جراحتش بسیار
شعلۀ آهِ آستانۀ وحی
سر از بام شمع خانۀ وحی
مردمان را که وقت خواب رسید
وقت تشییع آفتاب رسید

کاروانی شکسته و کوچک
آمدند آسمانیان تک تک
یار مجروح مرتضی می‌رفت
هم‌رهش روح مرتضی می‌رفت
بخت شب را سیاه می‌کردن
قصد تدفین ماه می‌کردن

چهره‌ای پشتِ اشک پنهان بود
پسری آستین به دندان بود
آسمان دل ز فاطمه برداشت
خاک اما نشاط دیگر داشت
خاک میزبان‌وار و ساکت و مغرور
کاروان را نگاه کرد از دور

گرد ابروی خویش را می‌رُفت
با دل سرد خود چنین می‌گفت:
در دلم قبر مادری دارم
یادگار از پیمبری دارم
در دل خاک ابوتراب نشست
سر تکان داد و چشم‌ها را بست

گفت: ای مهربان ترین بستر
این تو و این امانت حیدر
زندگی گرچه رنج او افزود
خانۀ من که بود می‌آسود
می‌توانی به رسم غم‌خواری
تکیه‌گاهِ مرا نگه‌داری؟

آه را خاک می‌کنم امّا:
باز هم شعله می‌کشد فردا
خواست تا شمع خویش خاک کند
ختمِ تشییع سوزناک کند
ناگهان بین هاله‌های سپید
دست‌های پیامبر را دید

از دل شامگاه قیر اندود
از کجا؟ کیِ؟ چگونه آمده بود؟
می‌شنید از هوا صدای نبی!
ای که تنهای نیمه‌های شبی
جانشین منی و خانه‌نشین
که گناه تو عدل توست، همین

این همان نو عروس خانۀ توست
یادگارش ز آشیانۀ توست
غم نخور از برادر جانی
غافل از تو نبوده‌ام آنی
سایۀ لالۀ چمن بودی
باغبانِ نهال من بودی

ای که از رنج تنگ حوصله‌ای
از تو هرگز نمی‌کنم گله‌ای
آمدم تا که یاورت باشم
یاور دفن همسرت باشم
بیرق مهر او خدا افراخت
غیر من و او کسی تو را نشناخت