نمایش جزئیات

روضه شب دوم محرم1400 سید رضا نریمانی امشب شبِ حساسی است...

روضه شب دوم محرم1400 سید رضا نریمانی امشب شبِ حساسی است...

امشب شبِ حساسی است، غیرتی ها! نوکرا! امشب یه جور دیگه باید ناله بزنید، آخه امشب ناموسِ خدا داره میرسه کربلا، امشب رفتی خونه، همچین که خواستی استراحت کنی، رو کن سمت کربلا، بگو: حسین جان! من اومدم راحت میخوابم، اما از امروز خودت و زن و بچه هات آواره ی صحراها شدن...

ابی عبدالله دید اسبش حرکت نمیکنه، گفت: کجاست اینجا، چرا هر چی نهیب میزنم اسب نمیره؟ اومد ساربان جلو، آقا! اینجا غاضریه است، خوب دیگه؟ نینوا هم بهش میگن، طَف هم بهش میگن، یه خورده فکر کرد، آقاجان! قدیمی ها به اینجا کربلا هم میگفتن... تا گفت کربلا، یهو ابی عبدالله یه جور که بقیه نفهمن، گفت:" أعوذُبِالله مِنَ الکَربِ وَالبَلاء" اما زینب تویِ صورت داداشش که نگاه میکنه همه چیز دستش میاد، میفهمه چه خبره، داداش! چرا بهم ریختی؟ اینجا چه خبره؟ چرا حرکت نمی کنیم؟ زینبم! قرارِ اینجا بمونیم... داداش! من حسّ خوبی به اینجا ندارم، اینجا به دلم نیست، خواهرم! تحمل کن عزیزِ دلم...

عباس! خیمه هارو برپا کن، به روی چشم، خیمه ها رو زدن، عباس جانم! داداش بیا، خیمه هارو زدی؟ اول زن و بچه ها رو جا و مکان بده، پاهاشون درد گرفته، چند وقت تویِ مسیرن، اول اومدن کنارِ ناقه ی رباب، رباب بچه رو آروم داد دستِ حسین، آقا! بچه خوابِ، بچه رو ابی عبدالله تویِ بغل گرفت، عباس اومد کنار ناقه ی بچه ها، رقیه جان! بیا رویِ دوشِ عمو، آروم پایینش گذاشت، پیشونیش رو بوس کرد، ای قربونت برم، عمو برات بمیره... تا رسیدن به ناقه ی زینب، عباس همه ی جوانهای بنی هاشم رو به خط کرد، زینب میخواد پیاده بشه، علی اکبر رکاب گرفت، قاسم دستِ عمه رو گرفت، عبدالله بچه ها رو صدا زد کوچه باز کردن، ناقه رو آوُرد دَمِ خیمه، کسی قد و بالای زینب رو نبینه، ناموسِ خداست، با احترام کامل بی بی رو پیاده کردن، بی بی که روی زمین نشست، تازه دلشوره اش شروع شد...

.

.

از سر صبح دلم داره می لرزه
چه اضطرابی داره خواهرِتو

کم بشه مویی از سرت می میرم
تو رو به من سپرده مادرِتو

این همه لشکر اومده به اینجا
خواهرتم ، دلم هزار جا میره

سر نماز فقط میگم خدایا
حسینمو کسی ازم نگیره

خاک بلاخیزی داره زمینت
از صدای طبلا دلم شکسته

خیمه زدی الهی من بمیرم
رو پلک تو گرد و غبار نشسته

از شبِ اولِ بی مادریمون
یادمه که بهت رسیده بودم

دلم یه جوری شد آخه تا حالا
مویِ تو رو خاکی ندیده بودم

* خاکی که چیزی نیست بی بی جان!، خاکستری هم می بینی...*

دیر نشده بیا بریم مدینه
دل ندارم غریبیتو ببینم

من که از اون خواهرا نیستم داداش
بیام سَرِ مزارتو بشینم

خدا نیاره روزی که ببینی
موی حسین تو مشت نیزه داره

دلت بخواد که موهاشو بشوری
به شرطی که پنجه ی شمر، بذاره

#شاعر ناصر دودانگه

بیابان با وجود تو برای ما بیابان نیست
کسی که با تو می آید سفر دیگر پریشان نیست
کنار تو کسی دلواپس خارِ مغیلان نیست
بیابان گردمان کردی ولی زینب پشیمان نیست

برادر جان تو ثارالله و ثارالله دیگر من
حسین قبل خنجر تو ، حسین بعد خنجر من
تجلی می کنم در تو ، تجلی می کنی در من
شهادت یا اسارت هر دو آغاز است ، پایان نیست

بنه پا بر زمین این خاک ها مشتاق و لبریزند
تمام دختران یک یک مژه بر پات می ریزند
نباید هم به مهمان داریت این قوم برخیزند
چرا که خلق می دانند صاحب خانه مهمان نیست

محال است از میان خیمه آه سرد برخیزد
ز کوه صبرِ من حتی نشانِ درد برخیزد
اگر زن شیرزن باشد به جنگِ مرد برخیزد
بجنگم با سنان ؟ هرگز!! سنان که جزو مردان نیست

به طفلان تو گریه بر پدر کردن نمی آید
به زینب معجر پاره به سر کردن نمی آید
برادر جان! به ما اصلاً سفر کردن نمی آید
کسی در خیمه های ما به جز شش ماهه خندان نیست

صدا زد : آی مردم این شهید ما مسلمان است
بزرگ خاندانم را نمی بینید عریان است؟!
جواب قاری قرآنِ زینب بوسه باران است
جوابِ قاری قرآن زینب سنگباران نیست

#شاعر علی اکبر لطیفیان

زینب رو صدا زدی، مادر رو صدا زدم
 رو کردم سمت نجف، حیدر رو صدا زدم

 رو کردم مدینه و گفتم وا محمدا
 کوبیدم به سینه و گفتم وا محمدا

 وا محمدا! حسینو بی رَدا ببین به کربلا
 وا محمدا! تنش رو زیر پا ببین به کربلا

 وا علیا! دخترِ حیدر رو سپردی به کیا
وا حسنا! دارن میان به سمت خیمۀ زنا

سیلی به هوا زدن، جدم رو صدا زدم
مارو بد صدا زدن، جدم رو صدا زدم

خیمه شعله ور شد و گفتم وامحمدا
لشکر حمله ور شد و گفتم وامحمدا

وامحمدا! حرم رو بی پناه ببین به کربلا
وامحمدا! میسوزه خیمه ها ببین به کربلا

وای حرم، بَدِ که غارت بکنن از خانِ کَرَم
وای حرم، شکسته زیرِ لگداشون کمرم

وای حرم،میگفتی از عطش میسوزه جگرم
وای حرم! آخ چه بلایی بود آوُردن به سرم

* گفتم که با چه احترامی فردا بی بی رو تویِ کربلا پیاده میکنن، اما عصر یازدهم که شد، بی بی همه رو سوارِ بر ناقه ها کرد، یه لحظه دورش رو نگاه کرد، کسی نمونده، یه نگاه کرد سمتِ گودال، صدا زد: داداش! ...*

سپردمت به غبار و به ريگهاي بيابان
سپردمت به وحوش، به آهوان پريشان

سپرديم به كه رفتي!؟به دلقكان به كنيزان؟!
به شمر و خولي و اَخنس به حرمله به سنان؟

داداش! ببین میخوان بیان دستایِ من رو ببندن...حسین...