نمایش جزئیات
روضه شب ششم محرم1400 قسمت پایانی سید رضا نریمانی تا لالهگون شود کفنم...
*قاسم گوشه ی خیمه نشسته، آروم همینجوری سرش رو پایین انداخته، هر کسی از فردا سئوال کرد از ابی عبدالله، حرفِ همه که تموم شد، صدا زد: عموجان! منم فردا این لیاقت رو دارم پا رکابِ شما به شهادت برسم؟ ابی عبدالله جواب دادن: عزیزِ دلم! قاسمم! مرگ در ذائقه ی تو چه جوریه؟ سریع جواب داد: عموجان!" أحلَی مِنَ العَسَل" از عسل برام شیرین ترِ، من عشقم شهادتِ... تا این حرف رو زد ابی عبدالله جوابش رو داد: آری، تو هم شهید میشی، حالا که مثلِ عسلِ برات، تو هم مثلِ مومِ عسل میشی...
موم عسل رو دیدی چه جوریه؟ وقتی عسل رو بگیری ازش، هی کش میاد، هی بزرگتر میشه... قاسم هم میدونید چرا مثل مومِ عسل شد؟ آخه اینقدر اسبا رو بدنش رفتن و اومدن...*
تا لالهگون شود کفنم بیشتر زدند
از قصد روی زخم تنم بیشتر زدند
قبل از شروع ذکرِ رجز مشکلی نبود
گفتم که زادهی حسَنم بیشتر زدند
این ضربهها تلافی بدر و حنین بود
گفتم علی و بر دهنم بیشتر زدند
از جنس شیشه بود مگر استخوانِ من
دیدند خوب میشکنم بیشتر زدند
میخواستند از نظرِ عمق زخمها
پهلو به فاطمه بزنم بیشتر زدند
تا از گُلم گلابِ غلیظی درآورند
با نعلِ تازه بر بدنم بیشتر زدند
دیدند پا ز درد روی خاک میکشم
در حال دست و پا زدنم بیشتر زدندن
#شاعر عبّاس احمدی
.
می بینی این لشکرو، چه طور می بینند تو رو
این دَمِ آخر بذار، ببینمت بعد برو
به فکر آسمونی و زمین نفس گیرِ برات
سوارِ مرکب که میشی، دلِ عمو میره برات
خوشکه لبات، وایسا ببینن عمه هات
با این زره چقدر شدی، شکلِ جَوُونیِ بابات
سفر بخیر، این همه دردِ سر بخیر
میری و تو دلم میگم: یادِ علی اکبر بخیر
رو خاک و خونِ یاکریم، پراش تو چنگِ نسیم
این کسی که میزنن، بچه یتیمِ یتیم
برای بردن تنت، کیو صدا کنم عمو؟
فردا چطور تو صورتِ، بابات نگاه کنم عمو؟
حالی شده، پیشت چه جنجالی شده
یه جا سرت خالی شده
می زننت، چیزی نمونده از بدنت
گشتم و پیدا نمیشه، یه جای سالم رو تنت
بغضم دیگه وا نشد، غمت تو دل جا نشد
چه آرزوها واسه، تو داشتم اما نشد
انگاری که دنیا داره رو سرم آواره میشه
پاتو که رو خاک میکشی، بندِ دلم پاره میشه
جانِ عمو! پاشو نگرانِ عمو
سرتو مثلِ بچگیت، بذارِ رو دامانِ عمو
دیر شده بود، محشری از تیر شده بود
وسطِ یه عالمه گرگ، تن تو اسیر شده بود
*یهو صداش بلند شد: عمو بیا... اما این صدا خیلی فرق داره، این صدا از لابلایِ دست و پاهایِ اسبها داره بلند میشه، یهو همچین که صداش بلند شد، ابی عبدالله مثلِ بازِ شکاری خودش رو رسوند، همچین که اومدن همه فرار کنن، وقتی ابی عبدالله رو دیدن همه ترسیدن، یه بار دیگه همه رویِ بدنِ قاسم رفتن...اینجا اسبا رویِ بدنِ قاسم رفتن، اما دَرِ خونه همچین که رویِ زهرا افتاد...*
نامردمان از حُرمتِ کوثر گذشتن
دَرِ رویِ زهرا بود و از آن در گذشتن
*بدنِ قاسم رو جمع کرد، رویِ دست گرفت، شیخ جعفر شوشتری میگه: وقتی قاسم میخواست بره میدان زره براش پیدا نمیشد، عمامه رو ابی عبدالله از سَرِ مبارک برداشت، دو نیمه کرد، یه نمیه رو کفن کرد به روی لباس قاسم انداخت، یه نیمه دیگه رو به سر و صورتِ قاسم بست، از بس زیبا بود این پسر، گفت: قاسمم! اینجوری بری چشمت میزنن، آخرش هم چشمش زدن....
.