نمایش جزئیات

روضه شب هشتم محرم1400 قسمت پایانی سید رضا نریمانی تو یک تنه لشکری...

روضه شب هشتم محرم1400 قسمت پایانی سید رضا نریمانی تو یک تنه لشکری...

تو یک تنه لشکری، مثل خود حیدری
بذار تماشات کنم، این لحظه‌ ی آخری

تو فکر رفتنی و من برام نمونده طاقتی
دارم میخونم از چشات، که تشنه ی‌ شهادتی

اذان بگو دلم یکم آروم بشه
شاید صدات حریف این، بغض توی گلوم بشه

آه! پسرم، دلخوشی اهل حرم
میری میسوزه جگرم، آه! پسرم

این دنیا نفسگیر میشه، اشکام سرازیر میشه
جَوُون خوش قامتم، بری بابات پیر میشه

یه عده بی‌ حیا میخوان، تو رو بگیرن از بابات
میخوان مثه مدینه باز، یه کوچه وا کنن برات

داغ تو رو،  اینا به سینه‌ ام میذارن
با کشتنت اینا میخوان، اشک منو دربیارن

خوب میدونند، که با غم تو میتونند
دل منو بسوزونند

*تو روایت نوشته تا زمین نیوفتاده بود:" فَضَرَبُوهُ بِأَسْيَافِهِمْ" فقط ضربه میزدن، اما همچنین که زمین خورد نوشتن" فَقَطَّعوهُ بِسُیوفِهِمْ اِرْبَاً اِرْبَاً"یعنی شمشیر رو نمیزدند دربیارن... شمشیر و میزد می‌کِشید توی بدن...*

با نفسِ آخرت، من و صدا میزنی
جلوی چشمام داری، تو دست و پا میزنی

باید که از رو پیکرت، سر نیزه‌ ها رو دور کنم
باید تا عمه میرسه، تنت رو جمع و جور کنم

چاره‌ ای نیست با این پاهای نیمه‌ جون
روی عبا میبرمت، حتی شده کِشون کشون

*صداش بلند شد" یا فِتیانَ بَنی هاشِم! إحملِوا أَخاکُم" ای جوانانِ بنی هاشم! بیایید برادرتون رو ببرید...*

جوانانِ بنی هاشم بیایید، علی را بر در خیمه رسانید
خدا داند که من طاقت ندارم، علی را بر در خیمه رسانم

خونِ دلم، نشد بمونه حاصلم
غمه تو میشه قاتلم...

*وقتی شهیدی رو میآرن، سریع دو سه نفر میرن زیرِ بغل های پدرشهید رو میگیرن، اما ابی عبدالله، هیچکی رو نداشت، اینقدر کسی رو نداشت، یه وقت سرش رو بالا گرفت، شیخ جعفرشوشتری میگه: همه گفتن کنارِ علی اکبر حسین جون داد... یهو دید یه دستی اومد رویِ شونه ی حسین، داداش! پاشو عزیزِ دلم، ببین اینا دارن به ما میخندن، هلهله میکنن، پاشو آبرومون داره میره... یهو تا ابی عبدالله صدای زینب رو شنید ازجا بلند شد، صدا زد: زینب جان! چجوری اومدی این مسیر رو؟ نگفتی نامحرما نگا میکنن؟ یه نگاه کرد به حسینش، داداش! من مگه یادم میره اون زمانی که بابام علی رو دست بسته بردن مسجد، تازه من که سالمم چیزیم نیست، مادرم پهلوش شکسته بود، سینه اش آسیب دیده بود، بازوش زخم بود، چجوری دست به دیوار گرفته بود، میدوید هی میگفت: علی! علی!... ای حسین!*

یک نفر بیش نبودی که به میدان رفتی
این همه نیزه چرا دور و برت افتاده

قدری آهسته بگویید به اُم لیلا
خنجر و تیغ به جان پسرت افتاده

*ناله بزن: ای حسین!...*

.