حمایت از واحد فنی سایت باب الحرم : شماره کارت 5892-1013-5929-2857 به نام علیرضا ملکی

نمایش جزئیات

روضه شب عاشورا محرم1400 قسمت دوم سید رضا نریمانی يا دَهرُ أُفٍّ لَكَ مِن خَليل...

روضه شب عاشورا محرم1400 قسمت دوم سید رضا نریمانی يا دَهرُ أُفٍّ لَكَ مِن خَليل...

اما بریم ببینیم امشب کربلا چه خبره، شبِ عاشورا، همه جمع شدن تویِ خیمه، هر کسی یه حرفی میزنه، برادرا و اهلبیتِ حسین فرمودن: اگه ما تو رو رها کنیم و بریم، فردا چی میگن؟ میگن: داداششون رو همینجور رها کردن و رفتن...آخه ابی عبدالله فرمود: نورها رو خاموش کنید هر کی میخواد بره،بره، دیگه امشب شبِ آخرِ.... عباس بلند شد و صحبت کرد، زهیر بلند شد، سعید بن عبدالله و مُسْلِم بن عَوْسَجَه  بلند شدن و صحبت کردن، همه دارن یکصدا میگن: اگه هفتاد بار مارو بکُشن و دوباره زنده بشیم، دست از تو بر نمیداریم آقاجان! تو رو اینجوری رها نمی کنیم...

یه کم دل زینب آروم شد، وقتی دید همچین یاران باوفایی داره حسین، اما بی بی اومد  تو خیمه امامِ سجاد، ابی عبدالله هم نشسته داره شمشیرش رو تیز میکنه و شعر میخونه: ای روزگار اُف بر تو...*

يا دَهرُ أُفٍّ لَكَ مِن خَليل
كَم لَكَ في الإِشراقِ وَالأَصيل

*امام سجاد میگه: یه وقت بی بی از جا بلند شد، صدا زد: داداش! این چه حرفایی است که میزنی؟ نکنه مرگت نزدیک شده، صدا زد: آری خواهرم، اون روزی که پیغمبر مژده اش رو میداد، بابام و مادرم میگفتن، داداشم میگفت، فرداست، تو هم خودت رو آماده ی فردا کن، یه وقت بی بی زینب با سیلی تو صورتش زد، بی هوش شد، ابی عبدالله به هوش آوُرد بی بی رو، دست ولایت به سینه ی بی بی گذاشت، بی بی رو آروم کرد، زینب جان! نکنه بی قراری کنی، الان فقط شنیدی سیلی به خودت زدی، خودت رو آماده کن، مثل فردایی، باید با چشمات ببینی، از بالای تل نگاه میکنی، یه عده دورِ حسینت رو گرفتن...

همچین که مثل فردا ابی عبدالله تنها شد، همه رفتن میدان، کسی نمونده، میگه:"  نَظَرَ يَمِيناً وَ شِمَالا" یه نگاهی به راست و چپ کرد،" فَلَم یَرَ اَحَداً مِن اَصحابِه وَ اَنصارِه " دید کسی رو نداره" فَنادی : یا مُسلِمِ بنِ عَقیل وَ یا هانِی بنِ عُروِه وَ یا حَبیبَ بن مَظاهِر وَ یا زُهَیر" دید کسی جوابش رو نمیده، بلند شید من رو یاری کنید، ابی عبدالله صدا زد: "اِدْفَعُوا عَنْ حَرَمِ الرَّسُول" بیایید این نامردا رو از خیمه های آل الله دور کنید، نامحرم ها دورِ خیمه های من حلقه زدن...

ابی عبدالله برگشت تویِ خیمه ها، صدا زد:" یا سَکینَةُ! یا فاطِمَةُ! یا زَیْنَبُ! یا امَّ کُلْثُومِ! عَلَیْکُنَّ مِنِّی السَّلام" یعنی من رو حلال کنید من دارم میرم، روایت میگه: سکینه سلام الله علیها اومد جلو، صدا زد: میخوای تسلیمِ مرگ بشی؟ صدا زد: چاره ای ندارم دخترم... میگه: شروع کرد سکینه گریه کنه، صدا زد: بابا!" رُدَّنٰا ، اِليٰ حَرَمِ جَدَّنٰا" میخوای بری اول مارو برگردون مدینه، بعد هر جایی میخوای بری برو، میخوای مارو اینجوری تنها بذاری؟ ما رو میخوای به کی بسپاری؟... ابی عبدالله آرومش کرد، صدا زد: سکینه جان! اینقدر بابات رو اذیت نکن، بیچاره ام داری میکنی، قلبم رو آتیش نزن، گریه هات رو نگه دار، حالا مونده تا گریه کنی، چند ساعت دیگه گریه کن...

زن ها دورِ ابی عبدالله حلقه زدن، یه کم وداع طولانی شد، آخه زنها دورِ حسین رو گرفتن نمیذارن بره، هر کسی یه چیزی میگه، زینب صدا زد: داداش! صبر کن، مادرم سفارش کرده زیر گلوت رو ببوسم، یه بوسه زیر گلو زد، این آخرین بوسه بود؟ نه! چند ساعت دیگه زینب اومد تویِ گودال، این نیزها روکنار زد، این شمشیرها رو کنار زد، همه دیدن زینب خم شد، این لبهاش رو گذاشت به رویِ لبهای بریده...