حمایت از واحد فنی سایت باب الحرم : شماره کارت 5892-1013-5929-2857 به نام علیرضا ملکی

نمایش جزئیات

روضه شب تاسوعا محرم1400 قسمت پایانی سید مهدی میرداماد تا رسيدي كنار نهر فرات...

روضه شب تاسوعا محرم1400 قسمت پایانی سید مهدی میرداماد تا رسيدي كنار نهر فرات...

دو تا بردار با هم زدن به دل لشگر، ابی عبدالله یه طرف، عباس یه طرف، قرار شد عباس از نخلستان بره که تو‌ نخلها خودش رو‌ گم‌ کنه‌ که به آب برسه، بتونه از لای نخلها برگرده... قرارشد ابی عبدالله حواس دشمن رو پرت کنه، اولین باره این دوتا داداش از هم‌ جداشدن، اولین باره حسین دلشوره گرفته ....*
 
تا رسيدي كنار نهر فرات
علقمه در مقابلت پا شد

تا قيامت خجل ز لبهايت
خنكي هاي آب دريا شد

*هی علقمه التماس کرد، گفت عباس از من یه ذره آب بخور، چند قطره لبات رو‌ تر کن ،گفت التماسم نکن من لب به آب تو‌ نمیزنم، دست بُرد زیر آب، آب رو آورد بالا، دیدین آدم آب زلال رو میاره بالا  عکس خودش رو‌ تو آب میبینه؟ یه شاعر آذری میگه: وقتی آب رو آورد بالا به جای اینکه تصویر خودش رو‌ ببینه لبای علی اصغر رو‌ دید، دید بچه داره بال بال میزنه گفت قسم به فاطمه لب به آب تو‌ نمیزنم آب رو برداشت ...*
 
جانب خيمه راه افتادي
تيرها در كمان مهيّا شد

قدُّ و بالات كار دستت داد
چند صد تير در تنت جا شد

بي هوا دستِ راستت افتاد
دست چپ هم شكارِ اعدا شد

حرمله در شكارِ چشم آمد
هدفش چشم هاي سقا شد

نوكِ تير از سرِ تو بيرون زد

*تیر خاصیتش اینه سوراخ میکنه اما تیر سه شعبه فرق داره پاره میکنه، بهم‌ میریزه ... *

نوكِ تير از سرِ تو بيرون زد
تا پرش بين ديده ات جا شد

خواستي تير را برون بكِشي
گردنت خم به سوي پاها شد

از سرِ تو كلاه خود افتاد
يك نفر با عمود پيدا شد

*یه نفر اومد جلو، عباس تویی!؟ این عباس که میگن تویی!؟ اینی که لشکر رو‌ معطل کرده تویی!؟ این که همه ازش
 میترسن تویی!؟ توکه دست نداری ،منکه دارم، دو دستی با عمودآهن..*

آنچنان ضربه زد به فرقِ سرت
تا سر چينِ ابرويت وا شد

واي بي دست بر زمين خوردي
سجده گاه تو خاكِ صحرا شد

بعدِ سي سال يا اَخا گفتي
عاقبت مادر تو زهرا شد

دورتر از تنت حسين افتاد
همه ديدند قامتش تا شد

گفت عباس خيز و كاري كن
رويِ لشکر به خواهرم وا شد

دَمِ خيمه، یکی دوساعت بعد
سرِ يك گوشواره دعوا شد

#شاعر قاسم نعمتی

*گفت نزن الان میرم به عموم‌میگم ... حسین ..
ابی عبدالله کنار هر بدنی اومد، نزدیک سیزده، چهارده تا شهید رو خودش اومد بالاسرشون، هر شهیدی که می اومد مینشست، حرفاش رو‌ میزدبا خیال راحت، اون شهید رو بغل میکرد میذاشت با خیال راحت جون بده، اجازه نمیداد سرش رو جدا کنند، کنار هر شهیدی اومد بدون اضطراب نشست میدونی چرا ؟چون خیالش راحت بود عباس کنار زینب هست، اما کنار عباس که رسید اضطراب داشت هی بلند میشد عقب رو‌ نگاه میکرد...  هی بلند میشد خیمه رو‌ نگاه میکرد ...
دید عباس داره گریه میکنه، چرا داری گریه میکنی؟! عباس! من بی برادرم شدم.. گفت: دارم برا شما گریه میکنم...چرا من؟ گفت: داداش! الان شما سرم رو‌ بغل کردی، خیالم راحته تا زنده ام کسی سرم رو‌جدا نمیکنه، اما شمارو‌ تو گودال قتلگاه زنده، زنده سرت رو‌ می بُرند ...حسین ..*

↫『بابُ الْحَرَم پایگاهِ متنِ روضه』