نمایش جزئیات

روضه شهادت حضرت جوادالائمه علیه السلام به نفس حاج امیر کرمانشاهی

روضه شهادت حضرت جوادالائمه علیه السلام به نفس حاج امیر کرمانشاهی

شَمَمتُ ریحَکَ مِن مَرقدِک، فَجَنَّ مَشامی

*بوی تو را از مرقدت استشمام کردم، مشامم دیوانه شد*

شَمَمتُ ریحَکَ مِن مرقدِک، فَجَنَّ مشامی
به کاظمین رسیدم برای عرض سلامی

تو آن همیشه امامی، من آن همیشه غلامم
من آن همیشه غلامم، تو آن همیشه امامی

مرا خیال نمازت شبی کشید به رؤیا
عجب رکوع و سجودی، عجب قعود و قیامی

چه اشتراک قشنگی‌ست، بین طوس و مزارت
که از تو و پدرت هست در دو صحن مقامی

نوشته اند به باب الرضا تمامیِ جُودی
نوشته اند به باب المراد جُودِ تمامی

شبی ز بخت بلندم به خانه‌ی تو رسیدم
چه سفره دارِ کریمی، چه سفره ای چه طعامی

سوال داشتم از غربتت، زمان به عقب رفت
نگاه بود جوابت، نه حرفی و نه کلامی

*یه روز هم علی اومد کنارِ بسترِ فاطمه، صدا زد:...*

"داغت که با سکوت سبک تر نمی شود
حرفی بزن جواب که با سر نمی شود

*این آقایی که اومدیم براش ناله بزنیم، جوان کشتنش، مادرش رو هم جوان کشتن، برایِ جوان باید بلند بلند گریه کرد...

داغت که با سکوت سبک تر نمی شود
حرفی بزن جواب که با سر نمی شود

تعریف کن از اولِ تنهایی ات بگو
از هیچ کس برای تو پیمبر نمی شود!

در بسترت به چشم من انگار زینبی ست
آدم سه ماهه این همه لاغر نمی شود
ــــــــــــــــــ
سوال داشتم از غربتت، زمان به عقب رفت
نگاه بود جوابت، نه حرفی و نه کلامی

عجب فرازِ عجیبی، عجب غروبِ غریبی
پس از سه روز هنوز آفتاب، بر لبِ بامی!

تنت میان خرابه، دلت کجاست بمیرم
کنارِ حضرت سجاد در خرابه‌ی شامی

شاعر میلاد حسنی

ما را هر آنچه حضرت استاد یاد داد
یک گوشه چشم کودک سلطان به باد داد

جایی برای عرضه ی حاجت نداشتیم
ما را پناه گوشه ی باب الجواد داد

دستش به کم نمی رود و کم نمی دهد
کم خواستیم حاجت خود را ، زیاد داد

*اومد دَرِ خونه ی جوادالائمه، دید صفِ عظیمی بستن، خیلی شلوغِ، تو دلش این بود برم از آقام پیراهنش رو به یادگار بگیرم، اومد دید اینقدر شلوغِ، با خودش گفت: برم وقت آقام رو نگیرم. ادب کرد برگشت، بعد از چند روزی شخصی اومد پیشش، سلام و عرض سلام، گفت: من فرستاده ی جوادالائمه هستم، حضرت هدیه ای دادن براتون بیارم، گفت: من کجا، جوادالائمه کجا؟ گفت: بله این هدیه تقدیمِ شما، بقچه رو باز کرد دید دوتا پیراهنِ، یادش اومد... آقا پیام داده بودن: تو تویِ دلت بود یه پیراهن از من بگیری، این یه پیراهن رو تبرکی تنت کن، اما چون ادب کردی، این پیراهنِ دیگه رو هم وقتی خواستن تویِ قبر بذارنت، با این پیراهن تویِ قبر بذارنت...
بعضی ها هی زیر لب میگن: حسین....، چرا میگی: حسین؟...*

من خودم شاهدم انگشتری اش را بردند
از تنش ارثیه ی مادری اش را را بردند
ــــــــــــــــــ
دستش به کم نمی رود و کم نمی دهد
کم خواستیم حاجت خود را ، زیاد داد

بیهوده تا غروب پیِ کسب روزی ام
رزق مرا جواد همان بامداد داد

سلطانِ طوس، با قسمِ یا اَبَالجَواد
هر حاجتی که پیش از این ها نداد؛ داد

از کربلا، فضلیت مشهد فزون تر است
این را جواد یادِ من بی سواد داد

*امام رضا دید امام جواد یه گوشه نشسته،هی دستش رو میکشه رویِ خاک، هی خاکا رو برمیداره، هی میریزه، کلافه است، آروم و قرار نداره...امام رضا اومد گفت: چی شده عزیزِ دلم!؟ گفت: بابا نمی دونم، یهو یادِ مادرم فاطمه افتادم...*

در چشم او چه بود که با یاد مادرش
اَبروی او به عاشق حکم جهاد داد

*یا جوادالائمه! فقط شنیده بودی به مادرت بی حرمتی کردن بهم ریخته بودی....اما...*

یا رب نسیب هیچ غریبی دگر مکن
درد و غمی که گیسوی حَسَن را سپید کرد

با صد هزار امید حامیِ مادر شدم ولی
دستِ عدو امیدِ مرا نا امید کرد

 

مرهم حریف زخم زبان ها نمی شود

*هیچ زخمی بدتر از زخمِ زبان نیست، کربلا هر جسارتی که خواستن به بدن کردن، همه جسارت ها یه طرف، بی ادب اومد تویِ گودال، یه حرفی زد، جگرِ حسین رو پاره پاره کرد، گفت: تو که میگفتی بابات ساقیِ کوثرِ؟ چرا هی داری داد میزنی:" يَا قَوْمِ!ِ اِسْقُونِي شَرْبَةً مِنَ الْمَاءِ" خوب بگو بابات برات آب بیاره...*

مرهم حریف زخم زبان ها نمی شود
آری جگر که سوخت مداوا نمی شود

این قدر پیش پای کنیزان به خود مپیچ
با دست و پا زدن گره ات وا نمی شود

*جوادالائمه هی تویِ حجره دست و پا میزد، یه عده کنیز پشتِ در کِل میکشیدن، هلهله میکردن، پایکوبی میکردن..." صَلَّى اللَّهُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّه" این اولین بار نبود یه آقا دست و پا بزنه یه عده کِل بکِشن، اولین بار کربلا، یه آقا تو گودال دست و پا میزد، یه عده کف میزدن، هلهله میکردن...اما ...*

خاکِ این حُجره کُجا و تَهِ گودال کُجا
به تَنَم نِیزِه نَخُورده است، جُدا نیست سَرَم

*اینجا جوادالائمه هی میگفت:آب!آب!... یه کنیزی رفت برا آقا یه ظرف آب آوُرد، دلش سوخت" اَهل روضه! بگم همه داد بزنید، این شبا میخواهیم برات مُحرم بگیریم"

آب آوَرد زَنى ، یادِ هِلال اُفتادم
کَربَلا آن به آن میگُذَرَد از نَظَرَم

*عطش وقتی زیاد میشه، بدن وَرَم میکنه، ساربان اومد توی گودال دید عبا رو بُردن، عمامه رو بردن، کلاه خود رو بردن، یه نگاه کرد دید انگشتر هست، اومد جلو هرکار کرد دید از انگشت بیرون نمیآد، آخه بدن وَرَم کرده، خنجر رو درآوُرد....
من گریز آخرِ روضه ام کربلا نیست،کربلا دست وَرَم کرده بود، اما مدینه هم دیدن علی دست به دیوارگذاشته، شروع کرد بلند بلند گریه کردن، اسماء اومد جلو، آقا! چرا اینجوری داد میزنید؟ فرمود: اسماء! دست از دلم بردار، دستم رسید به بازویِ وَرَم کرده ی فاطمه...*

جَدِّ مارو کشتن، بینِ دو نهرِ آب
بیچاره زینب و بیچاره تر رباب

رویِ خاکا دست و پا میزد
مادرش رو هی صدا میزد

راهِ نفسش گرفته بود
تازه یکی با عصا میزد

صدایِ صوت و کف، اومد از هر طرف
پیشِ چشمِ زینب، سر تا رو نیزه رفت

کاش یکی جلوش رو می گرفت
حرمله ی خیر ندیده رو

به صورتِ دختر بچه ها
چه جوری میزد کشیده رو

آتیش و خیمه ها، غارت و معجرا
چشمِ عباس روشن، دست و گشواره ها

زینب و چقدر کتک زدن
مردا تویِ خیمه اومدن
ــــــــــــــــــ
روضه اش این سوی میدان گریه های زینبُ
روضه اش آن سوی میدان قابل توضیح نیست

هرکه با هرچه که دستش بود او را زجر داد
قتلِ صبرِ صیدِ بی جان قابل توضیح نیست

بانویی که بود عنانِ مَرکبش دستِ حسین
رفتنش با نیزه داران قابلِ توضیح نیست

* بی بی زینب رویِ خاک نشست کنارِ این بدنِ بی سر، با این دست این بدن رو گرفت، این بدن که پیراهن نداره، با التماس صدا زد:...*

خیز و نگذار که ما را به اسیری ببرن
من که از راهیِ بازار شدن بیزارم