نمایش جزئیات

روضه ورود به سرزمین کربلا شب دوم محرم۱۴۰۰ به نفس حاج مهدی سلحشور

روضه ورود به سرزمین کربلا شب دوم محرم۱۴۰۰ به نفس حاج مهدی سلحشور

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
"لاحَوْلَ وَلا قُوَّةَ إِلاّ بِالله العَلی العَظیمِ ،حسبُنَا اللّهُ وَنِعْمَ الْوَكِیلُ نِعْمَ الْمَوْلَى‏ وَنِعْمَ النَّصِیر"
"أَسْتَغْفِرُاللهَ الَّذى لا إِلـهَ إِلاّ هُو الْحَىُّ الْقَیُّومُ ، الرَّحْمنُ الرَّحیمُ ، ذُوالجَلالِ وَ الإِکْرامِ ، وَ أَسْأَلُهُ اَنْ یَتُوبَ عَلَىَّ تَوْبَةَ عَبد ذَلیل خاضِع فَقیر بائِسٍ مِسْکینٍ مُسْتَکینٍ مُسْتَجیر لایَمْلِکُ لِنَفْسِهِ نَفْعاً وَ لاضَرّاً وَ لا مَوْتاً وَ لا حَیاةً وَ لانُشُورا"

بِالحسینِ الهی العفو...

اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى الْاَرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنائکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَ لا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَولادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ.

قرار بود به پروانه ها امان بدهید
برای سوختن امشب کمی زمان بدهید

قرار بود که خاکسترِ مرا فوراً
به دستِ باد، همان پایِ شمعدان بدهید

بنا نبود که اینگونه زابراه شویم
بنا نبود که اینگونه زجرمان بدهید

به روی بامِ حسینیه یا کنارِ حیاط
به این کبوترِ پر خسته آشیان بدهید

قسم به چادرِ خاکیِ مادرش زهرا
مُحرم آمده، لطفاً پناهمان بدهید

نیاز نیست، به وللهِ راضی ام َدمِ در
به من میان همین کفش ها، مکان بدهید

*این شب و روزا این ناله ات رو خرجِ اربابت کن، خرجِ جلساتِ ابی عبدالله کن، یه وقتی میاد میخوای بگی حسین، دیگه زبانت نمیچرخه، دهانت باز نمیشه...حسین...*

هنوز میوه ی چشمانِ من نیفتاده
درخت عاطفه ام را کمی تکان بدهید

تنورِ اشکِ مُحرم دوباره داغ شده
به این گرسنه ی گریه، دو تکّه نان بدهید

خدا نیاورد آن روز را که لال شوم
برای بُردن نامش به من زبان بدهید

چِقَدر گفتنِ نامِ حسین شیرین است
حلاوتِ عسلش را به هر دهان بدهید

*شبِ دومِ، شب ورود این کاروان به کربلاست، از الان میخوای برای کجا گریه کنی؟...*

بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد
بلند مرتبه شاهِ مرا امان بدهید

چه خوب می شد اگر قبلِ عصرِ روز دهم
نگین خاتم خود را به ساربان بدهید

#شاعر بردیا محمدی

*گفت: داداش!...*

من از لبت شنیدم تا اسم کربلا را
دادند دستِ روحم، درد و غم و بلا را

روز ده مُحرّم، روز قرارتان بود
تو زود آمدی تا راضی‌کنی خدا را

گفتند میهمانید امّا چه میهمانی؟
فعلا که تا به امروز، با ما نشد مدارا

*اینا ادعای مسلمانی میکردن، اصلا اگر حسین مسلمان نبود، مهمان شما که بود...*

در ابتدا که یا ربّ، مهمانِ نیزه‌هاییم
ختم به خیر فرما، پایان ماجرا را

*چندتا از آدابِ مهمانی رو برات بگم، میگه: وقتی مهمان اومد به استقبالش برو، وقتی مهمان اومد خوب ازش پذیرایی کن، با هر چی میتونی، کمترینش با یه لیوانِ آب ازمیهمان پذیرایی کن، بعد میگن: هدیه بده به مهمان موقع رفتن، مهمانت رو بدرقه کن موقعِ رفتن..*

اینها که راهِ ما را در کربلا گرفتن
دیروز در مدینه بستن راهِ ما را

من عهد بستم با مادر که با تو باشم
بفرست شان مدینه زنها و بچه ها را

لب تر کنی عزیزم، سر میدهم بجایت
تغییر میدهم من، تقدیر را، قضا را

بر دوشِ تو شهادت، بر دوشِ من اسارت
بسپار دستِ زینب اولادِ مصطفی را

*وقتی ابی عبدالله روضه هارو خوند برا زینب...ببین زینب کجارو داره میبینه...*

صد قطعه ازتنِ تو، در چشمِ زینب آمد
وقتی نگاه کردم هرجایِ نینوا را

ای کاش بینِ گودال عصر دهم، عزیزم
حداقل ندزدن از پیکرت عبا را

*آدابِ مهمانی رو رعایت کردن کوفیان، عجب آدابی رعایت کردن، وقتی رسیدن نزدیکِ کربلا، یه وقت یکی صدا زد: "الله اکبر" حضرت صدازد: چرا داری تکبیر میگی؟ گفت: آقاجان! دارم نخلستونها رو می بینم...بعضی ها گفتن: اینجا نخلستانی نداره، وقتی دقت کردن، گفتن: نه! نخلستان نیست، اینها همه نیزه هستن...اینطور اومدن به استقبال ابی عبدالله...
حضرت فرمود: یه جایی پناه بگیرید، اگرجنگی شروع شد، از یک سمت با دشمن بجنگیم، یه جایی پناه بگیرید که زن و بچه در امان باشن...همینطور هزار نفر، دوهزار نفر،چهار هزار نفر همینجور داشت می اومد به استقبال ابی عبدالله...این از استقبالشون...پذیرایی کردن ازمهمان...
دستور داد عُبیدالله ملعون به عمر بن سعد: هر کاری میکنی بکن، آب رو به رویِ اینها ببند، بین اینها و آب فاصله بنداز، اینها دسترسی به آب نداشته باشن، یه قطره از این آب به اینها نرسه...*

از آب هم مضايقه کردند کوفيان
خوش داشتند حُرمت مهمان کربلا

*به مهمانتون هدیه بدید، نه اینها هدیه که ندادن، غارت کردن این خیمه هارو، از کجاش برات بگم؟ از خودِ ابی عبدالله شروع کنم؟ که حتی کهنه پیراهن هم به تنش نذاشتن...از کجا بگم؟ از انگشترش بگم؟ انگشترش رو هم نذاشتن، نه تنها به ابی عبدالله، به خیمه ها هم رحم نکردن...دخترِ ابی عبدالله ست، میگه: وقتی حمله کردن به خیمه ها، من یه خلخال به پام بود، هی میدویدم، خلخال از پای ما کشیدن، میگه: حتی چادر از سر زنها کشیدن...

اما عجب بدرقه ای کردن این خانواده رو، وقتی مثل فردا رسید به زمینِ کربلا، حضرت زینب سلام الله علیها، با چه عزتی از بالای ناقه پیاده شد، عباس جلو اومد رکاب گرفت، زینب پاش رو گذاشت رویِ زانوی عباس از بالای مرکب با احترام پیاده شد، جوانهای بنی هاشم دورش رو گرفتن، خیمه ی حضرت زینب اولین خیمه کنارِ ابی عبدالله بود، مثل پروانه دارن دورِ زینب میگردن، اما عصرِ روزِ یازدهم این زن و بچه رو سوارِ بر ناقه کرد، یه لحظه نگاه کرد، دید شمر ملعون داره میاد سمتِ محملها، فریاد زد: نانجیب از ما دور شو، ناقه نشست، زینب سوارِ بر ناقه شد، اما یه نگاه کرد سمتِ علقمه، گفت: عباس جان! این امانت رو داری دستِ کی می سپری؟ ببین حرامزاده ها دورِ زینب حلقه زدن، یه مَحرم کنارِ زینب نمانده...ای حسین!