حمایت از واحد فنی سایت باب الحرم : شماره کارت 5892-1013-5929-2857 به نام علیرضا ملکی

نمایش جزئیات

توسل به حضرت حمزه سیدالشهدا علیه السلام _ حاج حنیف طاهری چشم وا کن احد آیینۀ عبرت شد و رفت

توسل به حضرت حمزه سیدالشهدا علیه السلام  _ حاج حنیف طاهری چشم وا کن احد آیینۀ عبرت شد و رفت

چشم وا کن احد آیینۀ عبرت شد و رفت
دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت

آنکه انگیزه اش از جنگ غنیمت باشد
با خبر نیست که طاعت به اطاعت باشد

داد و بیداد که در بطن طلا آهن بود
چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود

داد و بیداد برادر که برادر تنهاست
جنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاست

یک به یک در ملاء عام و نهانی رفتند
همه دنبال فلانی و فلانی رفتند

همه رفتند غمی نیست علی می ماند
جای سالم به تنش نیست ولی می ماند

مرد مولاست که تا لحظۀ آخر مانده
دشمن از کشتن او خسته شده ٬ در مانده

در دل جنگ نه هر خار و خسی می ماند
جگر حمزه اگر داشت کسی می ماند

مرد آن است که سر تا قدمش غرق به خون
آن چنانی که علی از احد آمد بیرون

می رود قصۀ ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آنجا که علی دل تنگ است
می فروشد زره ای را که رفیق جنگ است

چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد
وان یکاد از نفس فاطمه بر تن دارد

کوچه آذین شده در همهمه آرام آرام
تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام

فاطمه فاطمه با رایحۀ گل آمد
ناگهان شعر حماسی به تغزل آمد

می رود قصۀ ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آنجا که جهان زیبا شد
با جهاز شتران کوه احد برپا شد

و از آن آینه با آینه بالا می رفت
دست در دست خودش یک تنه بالا می رفت

تا که از غار حرا بعثت دیگر آرد
پیش چشم همه از دامنه بالا می رفت

تا شهادت بدهد عشق ولی الله است
پله در پله از آن ماذنه بالا می رفت

پیش چشم همه دست پسر بنت اسد
بین دست پسر آمنه بالا می رفت

گفت : اینبار به پایان سفر می گویم
” بارها گفته ام و بار دگر می گویم “

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی است
کهکشان ها نخی از وصلۀ نعلین علی است

واژه در واژه شنیدند صدا را اما ..
گفتنی ها همگی گفته شد آنجا اما

سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد
آن که فهمید و خودش را به نفهمیدن زد

می رود قصۀ ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

شهر این بار کمر بسته به انکار علی
ریسمان هم گره انداخته در کار علی

بگذارید نگویم که احد می لرزد
در و دیوار از این قصه به خود می لرزد

می رود قصۀ ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می نویسم که ” شب تار سحر می گردد “
یک نفر مانده از این قوم که برمی گردد

شاعر: #سید_حمیدرضا_برقعی

.