نمایش جزئیات

قسمت دوم روضه طفلان حضرت زینب سلام الله علیها شب چهارم محرم۱۴۰۰ سیدمجید بنی فاطمه

قسمت دوم روضه طفلان حضرت زینب سلام الله علیها شب چهارم محرم۱۴۰۰ سیدمجید بنی فاطمه

بهترین بندۀ خدا زینب
هَلْ اَتیٰ زینب اِنَّما زینب

ریشه صبر انبیا زینب
زینبا و زینبا و یا زینب

بانی روضه های غم زینب
تا ابد مبتلای غم زینب

گفت ای مصطفیِ عاشورا
ای فدای تو زینب کبری

تو علی هستی و منم زهرا
پس فدای تمام پهلوها

سر خواهر فدای این سر تو
همه ما فدای اکبر تو

گفت ای شاه ما اجازه بده
حضرت کربلا اجازه بده

جان این بچه ها اجازه بده
جان زهرا بیا اجازه بده

قبل از آن که سر تو را ببرند
این سر خواهر تو را ببرند

*نبینم غم رو صورتت نِشَسته حسین*

هم هوای تو را به سر دارم
به هوای تو بال و پر دارم

از غریبی تو خبر دارم
دو پسر نه دو تا سپر دارم

زحمتم را بیا به باد مده
اشتیاق مرا به باد نده 

*دوتا بچه هام قربون  بچه هات، نبینم زانوی غم بغل گرفتی...
الهی برات بمیرم زینب، بی بی هم مثل مادرش بود، پهلوش شکسته بود، بازوش ورم کرده بود، اما یه روز نگاه کرد دید علی زانوی غم بغل گرفته، گفت: علی جان مگه من مرده باشم اینقدر غریبانه کنج اتاق نشسته باشی...
همون کار رو زینب هم کرد، صدا زد: داداش! نبینم غم رو صورت شما باشه، من تو دار دنیا همین دو تا بچه رو دارم،  هم خودم و هم این دو تا بچم فدات آقا جان *

در کَرَم سائلی بدست آور
زین دو تا حاصلی بدست آور

سپر قابلی بدست آور
تا توانی دلی بدست آور

دل شکستن هنر نمی‌باشد
نظرت هم اگر نمی‌باشد 

*آخه بچه هاش رو عطر زد، سرمه کشید به چشمشون، موهاشون رو شونه زد،  گفت: بروید جلو خیمه دایی اجازه بگیرید، بروید میدان، بچه ها خوشحال بودن، دل تو دلش نبود
زینب گفت: الان میرن دایی بهشون اجازه میده، همچین که دید بچه ها برمیگردن اما لبخند رو لبشون نیست،  حزن آلود تر اومدن مقابل مادر، سرشون مؤدب پایین...
چی شده عزیزای من؟ گفتن: مادر رفتیم دایی اجازه نداد.
یه مرتبه دیدن زینب با عجله از خیمه بیرون زد، اومد مقابل برادر، برادرم! نکنه زینب رو قابل نمیدونی؟ به خدا اگه تو اجازه بدی خودم شمشیر میگیرم میرم وسط میدان...
ابی عبدلله فرمود: خواهرم شاید باباشون عبدالله راضی نباشه، گفت: نه حسین جان! وقتی میومدم عبدالله به من امر کرد، عبدالله به من سفارش کرد گفت: زینب جان اگه کار به جای باریک کشید، دوست دارم بچه هام قبل بچه های حسین برن جونشون رو فدای آقا کنن....
 داداش اگه راضی نمیشی یه رمزی رو بلدم، گفت: حسین، جانِ مادرم... تا گفت: جانِ مادرم. گفت: بذار بچه ها آماده بشن*

.