نمایش جزئیات

روضه حضرت عباس علیه السلام شب نهم محرم۱۴۰۰ به نفس حاج میثم مطیعی

روضه حضرت عباس علیه السلام  شب نهم محرم۱۴۰۰ به نفس حاج میثم مطیعی

عطش آتیش زد اهل خیامو عباس
می‌بینی آب آب بچه‌هامو عباس

میدونم که تمومه صبرت
میدونم که چقد بی تابی
اما اصغر داره جون میده، از این بی آبی

حدیثی رو شنیدم از جدم من
ثواب داره به تشنه‌ها آب دادن
بنفسی أنتَ
آماده‌ی جنگی ولی ای سردار
به جای شمشیر مشک آبو بردار
بنفسی أنتَ

*پیغمبر فرمود: روایت رو مرحوم کلینی در کتاب شریف الکافی آورده: "مَنْ سَقَى مُؤْمِناً شَرْبَةً مِنْ مَاءٍ مِنْ حَيْثُ يَقْدِرُ عَلَى اَلْمَاءِ أَعْطَاهُ اَللَّهُ بِكُلِّ شَرْبَةٍ سَبْعِينَ أَلْفَ حَسَنَةٍ..." هر کس جرعه ای آب به مومنی بنوشاند و تواناییش رو داره؛میتونه بره آب بیاره؛میتونه بره آب پیدا کنه،خدا در ازای هر جرعه هفتاد هزار حسنه به او میده؛"وَ إِنْ سَقَاهُ مِنْ حَيْثُ لاَ يَقْدِرُ عَلَى اَلْمَاءِ..."اگر آب به مومن بنوشاند،آن موقعی که توانایی نداره،دسترسی به آب براش سخته..." فَكَأَنَّمَا أَعْتَقَ عَشْرَ رِقَابٍ مِنْ وُلْدِ إِسْمَاعِيلَ ..."مثل اینه که ده بنده از فرزندان ابراهیم رو آزاد کرده...

قربونت برم.. قبول باشه ازت.. خیلی سخته..*

«سقای دشت کربلا ای عباس، علمدار من»
*چه کرد؟!"فَرَکَب فَرَسَه..."سوار بر مرکب شد..."وَ اَخَذَ رُمحَه..."نیزه رو برداشت..."والقِربَة..."مشک رو به روی دوش انداخت..."َوَ قَصَدَ نَحوَالفرات..."بسم الله الرحمن الرحیم...عباس به سوی نهر فرات روانه شد..."فَاَحاطَ بِه اَربَعَة آلاف مِمَّن کانوا مُوَکَّلینَ بِالفُرات..."چهارهزار نفر دورش رو گرفتند." وَ رَمَوهُ بالنِّبال..."شروع کردند به عباس تیر زدن...هر تیری که بهش می خورد،مراقب بود مشک نیفته..." فَکَشَفَه..."لشکر کفار و منافقین رو کنار زد..."حتَی دَخَلَ الماء..."وارد شریعه شد..."غَیرَ مُوالِِ لِذلکَ الجَمع..‌."بی اعتنا به این لشکر وارد آب شد... داره با خودش حرف می زنه...*
من اونی که محبوبم میخوادو میخوام
که هرچی فرمود مولا به روی چشمام
راهی میشم از این نخلستون
مشکو پر می‌کنم از دریا...
آبو رو آب می‌ریزم یادِ، لبای مولا
*آخه مشک رو پر کرد..."وَ اَخَذَ غُرفةً مِنَ الماء لِیَشرِبَ..."دستها رو پر از آب کرد...دست ها رو بالا آورد...وَ ذَكَرَ عَطَشَ الحُسَين و أهلِ بيتِه..."یاد لب های خشک برادر افتاد...یادش افتاد وقتی می آمد لب های برادر ترک ترک شده...عباس! آخرین باری که برادر رو دیدی لب های مبارکش چاک چاک بود..‌بعد از یه ماه وقتی سه ساله سر بریده بابا رو دید تعجب کرد...چطور این لب ها هنوز چاک چاکه؟! این لب ها خونیه...به این لب ها خاکستر تنور نشسته...چرا این لب ها پاره شده ؟! 
بابا من می دیدم اون ملعون یه چوبی بالا می بره.... آب رو روی آب ریخت..."فَنَفَذَ الماءِ مِن یَدِه و قال: والله لا عَذوبُ الماء"من آب نمی خورم..."وَالاطفالُ و الحُسَینُ عُطاشا..."آب که نخورد...اماهنوز هم از شریعه بیرون نیامد...انگار داره با یه کسی،با یه چیزی حرف می زنه...با یه کسی داره قول و قرار می ذاره..*
ای مشک بیا و آبروداری کن
دستام اگه افتاد منو یاری کن
بریم تا خیمه...
تیری اگه بهت زدن نامردا...
می‌ریزه آب و آبروی سقا...
یه قولی دادم...
*من یه قول دادم...رباب منتظر منه...*
«سقای دشت کربلا ای عباس، علمدار من»
*دیگه میخوام روضه بخونم...هر کی امشب روضه رو شنید به خدا بگه اگه سالِ بعد شب تاسوعا زنده نبودم،اگه نبودم براش گریه کنم...تو رو به دستای بریده،این دستی رو که گرفتی رها نکن...خدایا من که بد بودم ولی فاطمه زهرا شاهده باباش رو دوست داشتم...شوهرش رو دوست داشتم..بچه هاش رو دوست داشتم...من عاشق عباس بودم...*"وَ مَلأَ القِربَة..."مشک رو پر کرد..." وَ حَمَلَها عَلى كِتفِه الأيْمَن..."مشک رو روی دوش راست انداختو تَوَجَّهَ نَحوَ الخَيمَة..."آرام،آرام میخواد برگرده سمت خیمه ها..."فَقَطَعوا عليه‏ِ الطريق" راهزنا آمدند.. راهش رو بستند ..دوره ش کردند..."وَ أحاطوا بِه مِن كلِّ جانِب"دورش رو گرفتند.عباس در گرماگرم جنگ بود..."فَحارَبَهم حَتّى ضَرَبَهُ نوفل الأزرق على يَدِهِ اليُمنى..."اون ملعون آمد .. چنان به دست راستش زد .. "فَقَطَعَها..."دست راستش افتاد ..آقای ما کنار خیمه ها گفت:آه.. آه..تا دست راستش افتاد"فَحَمَلَ القِربَة عَلى كِتفِه الأيسَر..." مشک رو روی دوش چپ انداخت...(اون ملعون که ضربه راست رو زده بود طبق برخی روایات،جری شده بود...خوشش آمده بود...گفت چه افتخاری بالاتر از این...)"فَضَرَبَهُ نوفل فَقَطَعَ يَدِه اليُسرى مِن الزَّند..."آمد دست چپ رو هم قطع کرد... با هزار زحمت سر مبارک رو چرخوند..."فَحَمَلَ القِربَة بِأسنانِه..."هنوز امیدواره..."فَجائَه سهمٌ..." تیری آمد..."فَأصابَ القِربَة..."تیر به مشک خورد.. "وَ أُريقَ مائُها..."آب روی زمین ریخت...فَوَقَفَ العباس مُتِحَیِّراً...عباس ایستاد...آسمان از نفس افتاد..‌کسی صدایی،جنبشی ندید و نشنید...آه! ای تیر بیا...هدف آماده هست..."ثُمَّ جائَهُ سَهمٌ آخَر فَأصابَ صَدرَه..‌"تیری به سینه مبارکش نشست..." فَانقَلبَ عَن فَرَسِه..."از روی اسب به زمین افتاد...این تیر به اعماق جانش فرو رفت...فقط یک صدا شنیده شد...
"و صاحَ إلى أخيه الحسين أدركني..."به دادم برس...(یا دلیل المتحیرین...)چطور خودش رو رسوند نمیدونم...وقتی خودش توی گودی قتلگاه افتاده بود،خواهرش که می دوید هی زمین می خورد...هی بلند می شد...نمیدونم حسین بن علی چطور آمد علقمه..."فَلَمّا أتاهُ رئاهُ صَريعاََ فَبَكى.‌."وقتی آمد...وقتی دید برادر افتاده...
وقتی دید برادر دست در بدن نداره...وقتی دید تیر به سینه مبارکش خورده...وقتی دید عمود آهن به سرش زدند..‌وقتی دید از اون قد رشید چیزی نمونده...
"وَ قَطَعوا یَدَیهِ و رِجلَیه..."وقتی دید هم دستاش رو بریدن...هم پاهاش رو بریدن..." فَبَكى.‌."شروع کرد های های گریه کردن...تا پیکرت را جمع کردم قد یک گهواره شد...سعی کرد بدن رو جمع کنه عباس صدا زد:"یا اخی ما تُرید منّی..."یه وقت منو به خیمه ها نبری...*
عزیزِ جونم دستات کجا جا مونده؟
تنِ غرقِ زخمت قلبمو لرزونده
چِش خورده قد و بالات داداش
دست و پاتو بریده دشمن
به اشکای منِ بیچاره، دارن می‌خندن
برادرت فدا چشای نازت
چشای غرق خون نیمه بازت
علمدار من
کنار پیکر تو سرگردونم
چرا نمیذاری برت گردونم؟
علمدار من
«سقای دشت کربلا ای عباس..‌
دستات شده از تن جدا ای عباس،
علمدار من»

*فقط حرف شرمندگی مونده...*
حسین جان شرمنده که نمیشه پاشم
نمیشه از این بیشتر کنارت باشم
سقا باید می‌آورد آبو
ندارم من روی برگشتن
*یه خواهش ازت دارم برادرم...یادگار علی مرتضی...یادگار فاطمه زهرا...*
نمیشه از این بیشتر کنارت باشم
سقا باید می‌آورد آبو
ندارم من روی برگشتن
زودتر برگرد به سمت خیمه، که اومد دشمن
شرمندتم حرفت زمین موند مولا
افتاده مشک پاره روی خاکا
خدانگهدار...
شرمندتم که دیگه میشی تنها
قرار بعدی ما روی نی‌ها
خدانگهدار

«سقای دشت کربلا ای عباس
دستات شده از تن جدا ای عباس
علمدار من»

شاعر: سید مهدی سرخان