نمایش جزئیات

روضه امام سجاد سلام الله علیه به نفس حاج مهدی سلحشور

روضه امام سجاد سلام الله علیه به نفس حاج مهدی سلحشور

"صَلَّى اللَّهُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى الاَرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن"

 

چندی است که گم گشته ی در نیمه ی راهم

بسته است همه پنجره ها رو به نگاهم

 

حس می کنم آیینه دل، تیره و تار است

بر روی مفاتیحِ دلم گرد و غبار است

 

از بس که مناجاتِ سحر را نسرودم

سجاده ی بارانی خود را نگشودم

 

پای سخن عشق دلم را ننشاندم

یعنی چه سحرها که ابو حمزه نخواندم

 

یک عده در آغاز به مقصود رسیدن

یعنی همه جا غیرِ خدا هیچ ندیدن

 

اما منِ بیچاره صدا را نشنیدم

آوازه ی مردانِ خدا را نشنیدم

 

باید که کمی کم کنم این فاصله ها را

با خمسه عَشَر طی کنم این مرحله ها را

 

بر آن شده ام تا که صدایت کنم امشب

تا با غزلی عرض ارادت کنم امشب

 

ای زینت تسبیح و دعا زمزمه هایت

در حیرتم آخر بنویسم چه برایت

 

 من کمتر از آنم که به پای تو بیفتم

عالم همه سجاده شد افتاده به پایت

 

 

شاعر سید حمید رضا برقعی

 

چون ریخت خدا در رگت خونِ خدا را

بر دوش گرفتی عَلَمِ کرب و بلا را

 

با خطبه طوفانیِ تو کرب و بلا ماند

ویرانه ای از کوفه و از شام به جا ماند

 

ای خطبه طوفانی تو شورِ قیامت

در معرکه خون کرده بپا تیغِ کلامت

 

یعنی زخدا تا که نشان هست در عالم

دستانِ علی را نتوان بست در عالم

 

بند آمده راه نفس از بغض گلویم

بگذار بگریم کمی از شام بگویم

 

*آقا زین العابدین همه عُمرش شده بود گریه ی برا حسین، گفتن: آقاجان! شهادت ارثِ شما خانواده است، چرا اینطور گریه می کنید؟ فرمود: درسته اما تا امروز آیا شنیده بودید یکی از زن های ما خانواده به اسارت بره؟ خودم دیدم دستایِ عمه ام زینب رو بستن...*

 

بند آمده راه نفس از بغض گلویم

بگذار بگریم کمی از شام بگویم

 

مردان همه وحشی و زنان هندِ جگرخوار

اولاد پیمبر وسطِ کوچه و بازار

 

وقتی تو شدی کافر و این قوم مسلمان

بر نیزه شکستن سَرِ قاریِ قرآن

 

*یه وقت بی بیِ دوعالم زینب شروع کرد با سر داداشش حسین بالا نیزه حرف زدن: داداش!  از ما رفع تهمت کن، قرآن بخون بالا نیزه، سر حسین شروع کرد قرآن خواندن:" أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْكَهْفِ وَ الرَّقِيمِ كانُوا مِنْ آياتِنا عَجَبا"...  یه کاری کردن با این قاریِ قرآن، که بی بی زینب سلام الله علیها صدازد: داداش! بسه دیگه قرآن نخوان... شروع کردن با سنگ به لب و دندان حسین زدن...

کار رو یه جایی رساندن، وقتی امام محمد باقر باباش زین العابدین  رو تویِ خاک گذاشت، دیدن گریه ی آقا شدت گرفت، گفتن: آقاجان! چی شده؟ فرمود: چشمم افتاد به شونه های بابام، جای کیسه های نان و خرما هنوز به شونه های بابام مونده...

آقایی که بر دوش کیسه های نان و خرما می گرفت، دَرِ خونه ی فقرا می برد، کارش به جایی رسید توی شهر شام، مرحوم جزایری نوشته: یکی اومد خدمت حضرت زینب سلام الله علیها، داشت صدقه میداد به این بچه ها، نان و خرما میداد، حضرت زینب این نان و خرمارو از دهان بچه ها می گرفت، می فرمود: صدقه بر ما حرامِ... گفت: خانوم! مگه شما کی هستید؟ اینا میگن: شما خارجی هستید، من نمی دونم، اهل و عیال پیغمبر هستید من نمی دونم، اما من از خدا میخوام زن و بچه ی من رو به حال و روز شما دچار نکنه، نگاه میکنم با این معجر پاره ها سرها رو پوشوندید، نگاه میکنم پاها همه آبله زده، نگاه میکنم صورت ها همه زخم شده... "صَلَّى اللَّهُ عَلَیْکَ یَا مَظلوم، یَاأَبَاعَبْدِ اللَّه"...

.