حمایت از واحد فنی سایت باب الحرم : شماره کارت 5892-1013-5929-2857 به نام علیرضا ملکی

نمایش جزئیات

قسمت اول روضه حضرت رقیه سلام الله علیها شب سوم محرم۱۴۰۱ سیدمهدی میرداماد

قسمت اول روضه حضرت رقیه سلام الله علیها شب سوم محرم۱۴۰۱ سیدمهدی میرداماد

 السَّلامُ عَلَیْکَ یَا نُورَاللَهّ يا اَبا عَبْدِالله، أَلسَّلامُ عَلی مَنْ طَهَّرَهُ الْجَلیلُ، أَلسَّلامُ عَلى مَنِ افْتَـخَرَ بِهِ جَبْرَئیلُ،أَلسَّلامُ عَلى مَنْ ناغاهُ فِی الْمَهْدِ میکآئیلُ،أَلسَّلامُ عَلَى الْبَدَنِ السَّلیبِ،أَلسَّلامُ عَلَى الْخَدِّ التَّریبِ،أَلسَّلامُ عَلَى الشَّیْبِ الْخَضیبِ، أَلسَّلامُ عَلَى الثَّغْرِ الْمَقْرُوعِ بِالْقَضیبِ..." ای حسین...

اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ الْحُسَیْنِ الشَّهیدِسَیِّدَتَناومولاتنا یا رُقَیَّةَ

ای پدر! چشم تو روشن، شب بیداری ماست 
به اباالفضل بگو: وقت علمداری ماست

*راستی چرا عمو رو ‌نیوردی؟ تو ‌که بی عمو جایی نمیرفتی، بعضی حرفارو به تو‌نمیتونم بگم به عموم میخواستم بگم ...*

 خصم، بیهوده به ما سلسله بست؛ ای بابا! 
کاروان بعد تو، ساکت ننشسته؛ ای بابا! 

حیدر قافله‌ات، تیغ دو دَم را برداشت
 به اباالفضل بگو: عمّه، عَلَم را برداشت 

کوفه را با نَفَس خویش چنان مقبره کرد
خطبه‌ای خواند که کار همه را یک‌سره کرد

 من هم از زینبم و در رگ من، خون علی است
 سوختم؛ سوختن از عشق تو، قانون علی است

 دخترم؛ دختری از تیره‌ی اُمّ‌النّجبا 
عمّه، بسته به سرم معجری از جنس حیا

 لشکرم، اشک من و سنگر من، ویرانه

*هرقطره اشکم خونه ی این شامیارو‌خراب میکنه، قطره های اشکم سیل میشه دشمنت رو باخودش میبره *

لشکرم، اشک من و سنگر من، ویرانه
 درس عزّت بدهم بر پسر مرجانه

*خانم زینب جوری این دختر رو بار آوُرده، به نقل معروف: مادر، رقیه رو وقتی به دنیا آوُردش از دنیا رفت، لذا این سه ساله مادر نداشت،توجه عمه بهش بیشتر بود ،برا همین‌خیلی بابایی شده بود،برا همین عاطفه اش به بابا فرق میکرد،لذا تو ‌مدرسه زینب بزرگ شده بود، زینب هم که توی دامن زهرای مرضیه بزرگ شده بود، واقعا بچه اینجوری بار اومده که گریه کرد مثل مادربزرگش، نه گریه ی ضعف، یه بار برا دردهاش گریه نکرد، مادرش هم تو ‌مدینه یه برا پهلوش گریه نکرد، فقط میزد تو سینه اش میگفت: علی غریبه، رقیه هم میزد رو‌پاش میگفت بابام کجاست؟*

 آهم، ارثی است که از خطبه‌ی زهرا بردم
 شام گریاند مرا؛ آبرویش را بردم

 عمّه آموخت به من شکوه‌ای از غم نکنم 
زخم هم شد؛ سر خود پیش کسی خم نکنم

 حرفی از آبله، از زخم به زینب نزدم 
خاطرت جمع؛ به نان صدقه، لب نزدم 

بابا خاطرت جمع، داشتم از گرسنگی می مردم، اینقدر گرسنه شده بودم، تشنگی یادم رفته بود، دیدم نان وخرما میدن لب نزدم ...

.