نمایش جزئیات

روضه اربعین حسینی ماه صفر ۱۴۰۰ به نفس حاج حسین هوشیار

روضه اربعین حسینی ماه صفر ۱۴۰۰ به نفس حاج حسین هوشیار

زندگی بعدِ تو عذابه    
رو دستِ من جایِ طنابه

تموم گلهاتو آوردم       
اما یکی موند تو خرابه

این نشونی که رو چشامِ   
سوغاتیِ کوفه و شامِ

*داداش! اینقده به من سنگ زدن، سَرِ تو رو بالا نیزه زده بودن، به هر کوچه و بازاری که می رسیدیم، یه عده هلهله می کردن، یه عده از بالا پشت بام ها سنگ میزدن، بعضی از سنگ ها به سَرِ تو میخورد، بعضی سنگ ها به من و دخترها میخورد...*

این نشونی که رو چشامِ   
سوغاتیِ کوفه و شامِ

چادر خاکی رقیه           
ببین داداش شال عزامِ

هر کاری کردم که بمونه        
اما نشد، اما نشد، اما نشد

نمیره   زیر   تازیونه             
اما نشد، اما نشد، اما نشد

خواستم سَرِ تو رو نبینه          
اما نشد، اما نشد، اما نشد

همسفرم شه تا مدینه           
اما نشد، اما نشد، اما نشد

غریبِ مادرم کجایی؟
حسینِ من! حسینِ من!

شده تنم پر از کبودی         
هرجا که بردنم تو بودی

سَرِ تو رو بالای نیزه        
چه سنگی زد زنِ یهودی

غارت شده انگشتر تو          
غارت شده روسریِ من

حتی زنِ یزید دلش سوخت      
برایِ بی معجری من

* داداش! از بالای نیزه خودت داشتی میدیدی، برام صدقه آوُردن، از بالا نیزه میدیدی همه مارو با انگشت بهم نشون میدادن، مسخره میکردن مارو..*

خواستم که تو قران نخونی
اما نشد، اما نشد، اما نشد

خواستم نشه، لب تو خونی    
اما نشد، اما نشد، اما نشد

گفنتم بهش که بسه دیگه    
اما نشد، اما نشد، اما نشد

رقیه  نشنوه  چی  میگه        
اما نشد، اما نشد، اما نشد

غریبِ مادرم کجایی؟
حسینِ من! حسینِ من!

بازم به قتله گاه رسیدم         
صدای مادر رو شنیدم

هزار سالم بگذره اینجا    
یادم نمیره که چی دیدم

جلو چشای خواهرِ تو
اینجا بریده شد سر تو 
همینجا بود بوسه گرفتم     
من از رگای حنجر تو

خواستم نشینه رویِ سینه        
اما نشد، اما نشد، اما نشد

تا مادرم زهرا نبینه       
اما نشد، اما نشد، اما نشد

خواستم بگیرم خنجرش رو
اما نشد، اما نشد، اما نشد

گفتم جدا نکن سرش رو
اما نشد، اما نشد، اما نشد

من هرچی التماس می کردم   
اما نشد، اما نشد، اما نشد

خواستم به خیمه بر نگردم     
اما نشد، اما نشد، اما نشد

غریبِ مادرم کجایی؟
حسینِ من! حسینِ من!

خودم دیدم سرش را می بُریدن
بر روی  نعشش  اسبان  می دویدن

میدیدم بی هوا
بالا پایین می رفت شمشیر و نیزه ها

یکی با نیزه میزد
اون یکی با عصا

حسینِ من! حسینِ من!

داداش! یادته اومدم قتلگاه بدنت رو نشناختم؟ یادته ظهر عاشورا اومدم صدا زدم:"أ أنْتَ أخی؟" آیا تو برادرِ من حسینی؟ من اونجا تو رو نشناختم، الان بعد از چهل رو حق داری زینب رو نشناسی، ببین زینبت چقدر پیر شده، ببین قَدّ زینبت خمیده شده، ای حسین!...

.