نمایش جزئیات
روضه حضرت زهرا سلام الله علیها حاج امیر کرمانشاهی
دست در دستِ حَسن بود که بیرون آمد
مِهر با ماه از اشراق مدینه سر زد
سوی مسجد به شُکوه و عظمت گشت روان
گوییا حیدر کرار رَوَد در میدان
نه به کف دشنه و نه خنجر و تیغ و عَلَمی
قصد کرده است کند فتح فدک را به دمی
گام مردانه ي او لرزه به عالم انداخت
گرد و خاکِ ره او خیبر دیگر می ساخت
کوچه ها گرمِ تماشای خداوند جلال
عرش در زیر قدمهاش رسیده به کمال
خطبه آغاز شد و با سخنش شد محشر
ذوالفقار آخته انگار علی در خیبر
محضر هیبت او کوه اُحد زانو زد
آسمان سجده به خاکِ قدم بانو زد
بانگ زد دست از این خواب گران بردارید
هر چه دارید همه از من و حیدر دارید
سر این سفره اگر روزیِ خود را بستید
همگی ریز خورِ حیدر و زهرا هستید
گردش چرخ فلک نیز به دستان علی است
در رگ ریشه زهرا به خدا جان علی است
اگر از بند به بند تن من جان برود
نگذارم که علی بی کَسِ تنها بشود
حُرمتِ نان نمک، حق علی بود علی
غرض از باغ فدک، حق علی بود علی
آنچنان تیغ کلامش نفس از دشمن بُرد
عاقبت پرچم حیدر به سَرِ مسجد خورد
تا شنیدند حقیقت به رهش افتادند
با خجالت فدکِ فاطمه را پس دادند
حسنش بود که تکبیر مُکرر می گفت
ون یکاد از نَفَسِ حضرتِ مادر می گفت
آفرین بر تو و بر خطبه تو مادر من
همه دیدند چطور آمده قرآن به سخن
گرچه زن بود ولی نیست چو او مرد غیور
کوچه ها از قدمش پرشد از احساس غرور
ناگهان سایه ي یک پَست به دیوار افتاد
بند بندِ فَلَک از دست ستم شد فریاد
تیره شد کوچه و در شهر سکوتی پیچید
دست شب رنگ سیاهی به رُخ دهر کشید
کوچه ی تنگ و دلی سنگ، خدا رحم کند
صورتِ حوریه و جنگ خدا رحم کند
می وزید از دل کوچه خبری سرخ، کبود
دیده ای تنگ حرامی به فدک دوخته بود
دوربر را نظری کرد نباشد خبری
یا مبادا که از این ره گذرد رهگذری
هر چه مادر به عقب رفت عدو پیش آمد
عاقبت تکیه به ناچار به دیواری زد
ناگهان سایه ي دستی روی خورشید افتاد
پسرش سینه سپر کرد مقابل استاد
جگر شیر حسن داشت ولیکن افسرد
دستی از روی سرش رد شد بر مادر خورد
ضربه ای از دو طرف بود و خسوفی پر درد
رحم بر بی کسی فاطمه دیوار نکرد
آنچنان زد که فَلَک پر شده از ناله چنین
همه گفتند به هم عرش خدا خورد زمین
تلخ این بود حرامی به خودش می بالید
تلخ تر این که به اشک حسنش می خندید
با تمسخر نظرش سوی حسن تا افتاد
پاره ها ی فدک فاطمه را دستش داد
گفت این حق شما خنده کنان رفت که رفت
با غرور از ستمش نعره زنان رفت که رفت
مانده باقی حسن و فاطمه و بقیه راه
دو قدم گریه و اشک و دو قدم ناله و آه
با پر بال وشکسته نفسش بند آمد
نَفَسِ همقدم و هم نفسش بند امد
راه میرفت و به لب داشت به زحمت سخنی
حسنم حرفی از این قصه مبادا بزنی
راه کوتاه ولی کم نه از این فاصله شد
هر قدم روی زمین خوردن او مسئله شد
بذر ظلمی که در آن کوچه غمِ دشمن کاشت
حاصلش عصر دهم لشگر کوفی برداشت
برگ گُل از ستم و سیلی و غارت پژمرد
دست نامحرم کوفی به پَرِ معجر خورد
.
شاعر موسی علیمرادی
.